بسم الله الرحمن الرحیم
موجودی چهار پا، دو پا یا حتی تک پا
سخن از موجودی است که اونورش با اینورش فرق می کنه نه اشتباه نکنید دو رو نیست، منظورم این نیست که منافقه، اتفاقاً بنده ی خدا! فقط یک رو! بیشتر نداره ولی به هر حال خصلتی اینگونه دارد که هرگاه انسان –البته نه هر انسانی – پشت آن قرار می گیرد اخلاقش عوض می شود، تو گویی انگار نه انگار که این همان آدم قبلیه! جالب اینکه غالباً فاصله ی بین آن طرف و این طرفش بیش از یک متر نیست ولی این یک متر چه ها که نمی کند.
آری سخن از «میز» است موجودی چهار پا، سه پا، دو پا یا حتی گاه تک پا که مطالب ذکر شده تنها در خصوص یکی از اقسام آن، یعنی میز ریاست است.
میزی که جذبه ای شدیدتر از قوی ترین «آهن ربا»ها دارد، اصلاً به تعبیری یک مجرم گروگان گیر است زیرا در واقع یک «آدم ربا»ی قوی است؛ زیرا آدم ربا که لازم نیست حتماً خودش نیز یک آدم باشد شاهدش همین میز که آدم های زیادی را ربوده!، فریفته و جذب خویش نموده است.
میز موجب بسیاری از جنایت ها، خیانت ها، حسادت ها و کلکسیونی از انواع گناهان و رذایل اخلاقی است چه بسیار انسان هایی که برای دست یابی به آن، پا روی همه ی اعتقادات و ارزش های خود گذاشته اند؛ از بهشت، دل کنده و گذشته اند، میز در زندگی بعضی ها کامل ترین مصداق دنیا طلبی و حب دنیاست. چه تهمت ها، غیبت ها، نمّامی و سخن چینی ها که از سوی برخی از محبان میز و طرفداران آن و برای کسب و یا حفظ آن رخ نداده است؟! «میز دوستی» و عشق به آن مصداق اتمّ حبّ جاه و ریاست است که در ضمن فرمایشات ائمه ی معصومین علیهم السلام به شدت در مورد خطرات آن سخن رفته و از آن نهی شده است.
به بیان دیگر میز لبه ی پرتگاهی برای سقوط و یا سکویی برای پرتاب است. همانگونه که می تواند خطرناک باشد می تواند سودآور و مفید نیز باشد بسته به نوع استفاده از آن دارد اگر او «راکب» باشد؛ انسان در زیر آن له می شود و اگر به عنوان «مَرکب» از آن بهره گیری شود می تواند بالا برنده ای سریع و تندرو باشد.
برخی از روی آن به بالا! می روند و برخی از بالای آن به پایین سقوط می کنند.
برخی نیز به بهانه آن از زیرکار درمی روند آنجا که در پشت میزی به نام میز جلسات! می نشینند –البته جلسه داریم تا جلسه و شنونده خود باید عاقل باشد-.
برخی از آنها ظاهراً میزکارند ولی گاه میز بافتنی خانم های کارمند! و یا محلی برای تماس ها و تلفن های شخصی آنهاست.
میزنشانگر شخصیت بعضی از انسان هاست؛ انسانی که در عرصه های مختلف زندگی فرصتی برای ابراز وجود و عرض اندام نداشته است ولی همین که در پشت میز قرار می گیرد تمامی عقده های حقارت و کمبودهایش در برابر چشمش رژه رفته و با رفتارهای ریاست گونه ی خود سعی در جبران آنها دارد.
کوچکی و بزرگی میز در نظر اینها بسیار مهم است میز کوچک نشانگر شخصیت حقیر و ذلت آنهاست ولی میز بزرگ یعنی «شخصیت عالی»! «بزرگی و بزرگ مَنشی»! و ... پس هر چه میز بزرگتر باشد بهتر و آنها با شخصیت ترند!!
میز، «سالن امتحان» و یا «برگه امتحان»ی برای میزداران است امتحانی که خیلی ها رفوزه ی آنند و کم اند آنهایی که قبول می شوند.
برخی میزها جذّابند مانند آن چه گفته شد ولی برخی میزها نیز دافعند مانند: میز کلاس درس که دانشجو و دانش آموز در هنگام تحصیل آرزو دارد که هر چه زودتر از پشت آن خلاص شود!
برخی میزها میز کارند و برخی میزها میز سرِ کار اند؛ صاحبان این میزها مردم را سرکار می گذارند.
برخی میزها به گونه ای هستند که بر «روی آنها» کار انجام می شود ولی برخی از میزها رویشان کارآیی ندارد بلکه «زیر آنها»ست که بسیار کارآست!! این میزمربوط به آنهایی است که علاقه ی زیادی به زیرمیزی، رشوه، پول چای بچه ها و ... دارند.
برخی از میزها میز جنگ اند و پرونده ی هسته ای ایران همیشه روی آن است و برخی میزها میز صلح و مذاکره اند.
گاه میز، میز جنگ است و گاه، جنگ بر سر میز است.
میز موجودی است که بسیاری از تصمیمات کوچک و بزرگ در کنار آن گرفته می شود؛ میزهای کنفرانس و جلسات از این گونه اند؛ حوادثی چون جنگ جهانی دوم، پایان جنگ و ... نتیجه ی تصمیمات پشت میزند.
میز، موجودی آماده و کمر به خدمت است و این ما هستیم که از او سوء استفاده کرده و بر روی آن تصمیمات خائنانه و یا جاهلانه می گیریم!.
پس میز «شاهد بزرگ»ی بر بحث ها و تصمیمات غیرکارشناسانه! پشت میزنشینان است. شاهدی که فردای قیامت به سخن آمده و فریاد می زند، مشت ها را باز می کند، رسواگران امروز را، رسوای فردا می سازد و به همه می گوید که در پشت درهای بسته چه اتفاقاتی افتاده؟! چه تصمیمات بزرگ و خلق الساعه ای گرفته شده و ...
بعضی از میزها نیز خصلتی دیگر دارند وقتی پشت آنها نشسته ای شلوغ و بازی گوش و تکه پران می شوی آن هنگام که دانش آموز و یا دانشجوهستی؛
ولی همین که از پشت آنها برخاسته و این طرف آن قرار می گیری مخالف هرگونه شوخی و تکه پرانی و بی نظمی می شوی آن هنگام که معلم و استاد می شوی.
بعضی از میزها، رسما «میز بازی»اند مثل میز پینگ پنگ و برخی از آنها میز بازی اند ولی غیر رسمی ، میز کارمندانی که پشت آنها کاری انجام نمی شود و مردم به بازی گرفته می شوند.
برخی از میزها کار «آفتابه و لگن» را می کنند که «هفت تا»ست ولی شام و ناهار هیچی!.
برخی از آدم ها فکر می کنند برای کار کردن و نان درآوردن حتماً باید پشت میز بنشینند مانند جوانانی که گمان دارند تنها از طریق کارمند شدن می توانند کسب درآمد نمایند و غیر از پشت میز نشینی کار دیگری وجود ندارد!.
میز، چیزی نیست که فقط بزرگترها عاشق آن باشند گاه حتی بچه های کوچک نیز عاشق داشتن یک میز کوچک تحریرند؛ آرزویی که گاه سالها با خود به یدک می کشند ولی به خاطر فقر نمی توانند حتی صاحب یک میز کوچک رنگ و رو رفته باشند.
بعضی از بچه ها حتی با داشتن میز نیز تنبلند ولی بعضی از آنها بدون میز نیز شاگرد زرنگند، خیلی از پولدارها فکر می کنند که بچه هایشان با داشتن یک میز تحریر درس خوان می شوند.
برخی از میزها کار «لولو» را می کنند میزی که پرونده ی هسته ای ایران روی آن است از این گونه میزهاست.
میز غالبا موجودی بی وفاست و از قدیم گفته اند: اگر میز وفا داشت دیگر به من و تو نمی رسید.
البته یکی از مصادیق بارز این گونه میزها، میزهای غذاخوری است که در سالن های چلوکبابی و غیره قرار دارند و آدم های مختلفی پشت آنها می نشینند این میزها آدم ربا نیز نیستند و کسی به آنها دل نمی بندد و نسبت به همه بی وفایند.
برخی میزها نیز «دیکتاتور پرور و مستبد ساز»ند! و برخی از آدمها همین که پشت آنها می نشینند گمان می کنند تنها نظری که صحیح و صائب است نظر آنهاست و نظرات دیگران فاقد ارزش بوده و قابل اعتنا نمی باشند. رؤسایی که برای نظر زیر دستان ارزشی قائل نیستند گرفتار این میزها هستند. خلاصه به قول شاعر:
ارزشمون به طول و عرض میزه
چقدره میز و صندلی عزیزه
تموم فکر و ذکرمون همینه
که هیچکی پشت میزمون نشینه
یه عمره دودو زده چشم و چالت
که خش نیفته روی میز کارت
اونا که مرد و زن دعاگوشون بود
میز ریاست سر زانوشون بود
بیا بشین که میز اگه وفا داشت
وفا به صاحبان قبل ما داشت
قدیم که نرخها به طالبش بود
ارزش صندلی به صاحبش بود
فقیه اگه بالای منبر می شست
جوون سه چار پله پایین تر می شست
معنی شأن و رتبه یادشون بود
حرمت مردم به سوادشون بود
روی لبت خوبه تبسم باشه
دفتر کارت دل مردم باشه
مردا بدون میز همه عزیزن
رفوزه ها همیشه پشت میزن
رفوزه های همیشه پشت میزن . رفوزه های همیشه پشت میزن. رفوزه های همیشه پشت میزن
التماس دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
علی علیه السلام:
کُلُّ مُقتَصَرٍِ عَلیهِ کافٍ
«هر آن چه بتوان به آن اکتفا کرد، کافیست»
حدیث فوق حدیثی بسیار ارزشمند و گرانسنگ است و بدون تردید عامل به این حدیث، دارای گنجی تمام ناشدنی است!. شاید تعجب کنید اما برای اثبات این مدعا کافیست به جملات و مطالب زیر توجه فرمایید؛ ابتدا برخی از مصادیق این فرمایش: برای مثال:
وقتی می توان با یک سطل آب ماشین خود را شست چرا صدها لیتر آب!؟
وقتی می توان با یک لیوان آب مسواک زد و یا وضو گرفت چرا ده ها لیتر آب!؟
وقتی می توان با آب های حاصل از شستشوی سبزی و یا لباس ها، حیات منزل را شست چرا آب تسویه شده وپاک!؟
وقتی می توان با یک تکه کوچک دستمال کاغذی گوش های خود را بعد از استحمام پاک نمود چرا یک دستمال کامل!؟
وقتی می توان اتاق خود را با دو یا سه چراغ روشن نمود چرا چلچراغ!؟
وقتی می توان با یک فرش ماشینی (حتی هزار شانه و عالی) منزل خود را فرش نمود چرا فرش های نفیس چند میلیونی!؟
وقتی می توان با یک ماشین صفر ده تا پانزده میلیون تومانی نیازهای خود را مرتفع سازیم چرا ماشین های 200 یا 400 میلیونی!؟
وقتی می توان با یک یا دو دسر یا خورشت از مهمانان پذیرایی نمود چرا ده ها نوع دسر و خورشت!؟
وقتی می توان از کفش، پیراهن، مبل و ... که هنوز سالم اند و قابل استفاده بهره برد چرا خریدهای جدید و اضافه!؟
و وقتی ... وقتی ...
آری با عمل به حدیث ذکر شده زندگی انسان دگرگون شده و آثار بسیار پربرکتی در زندگی جلوه گر می گردد؛ برخی از این آثار عبارتند از:
جلوگیری از اسراف های فراوان در زندگی شخصی و یا در سطح کلان در جامعه اسلامی .
پیشگیری از خروج میلیون ها دلار ارز و واردات بی رویه کالاهای خارجی .
جلوگیری از بسیاری از اختلافات و درگیریهای زناشویی که به خاطر معضلات اقتصادی خانوارها رخ میدهد.
صرف وقت بیشتر از سوی پدران و مادران در خانه و در کنار فرزندان (زیرا در دنیای مادی امروز بیشترین وقت والدین صرف تهیه پول برای هزینه های غیرضرور زندگی می شود و این موجب میشود که وقت کمتری را در نزد خانواده و فرزندان بگذرانند)
از بین بردن روحیه تجمل گرایی ، مصرف زدگی و افزون طلبی انسانها .
از بین بردن بسیاری از مفاسد اقتصادی ناشی از روحیه افزون خواهی آدم ها نظیر رشوه، ربا، دزدی و ...
بهره گیریِ حداکثری از هر چیز و جلوگیری از اتلاف سرمایه های فردی و اجتماعی .
جلوگیری از چشم و هم چشمی ها و از بین بردن غصه های ناشی از «داشتن دیگران » و «نداشتن خویش»
صَرف مازاد هزینه های زندگی در امور خیر نظیر رسیدگی به نیازمندان و ...
و در سطح کلان، از بین بردن وابستگی های اقتصادی کشورها.
خودکفایی و شکوفایی اقتصاد ( زیرا هزینه های صرفه جویی شده، صرف کارهای اساسی و زیربنایی کشورها می شود.)
تعدیل و کنترل خواسته های نفس و جلوگیری از سرکشی های نفس (پیشگیری از پرخوری، پرخوابی، اتلاف عمر و زمان، شهوترانی های بی رویه و خلاف شرع و ...)
و در نتیجه مهار بسیاری از معضلات اخلاقی جامعه که خود، ده ها و صدها فایده و مصلحت است.
آری چنان که اشاره شد:
این حدیث گنجی است که در اختیار هر کس قرار بگیرد زندگی او را دگرگون ساخته و او را بی نیاز می سازد.
مگر نه آن است که «بی نیازی» در نتیجه ِی داشتن «گنج» حاصل می شود پس هر که «بی نیاز» است صاحب گنج است و هر که «نیازمند» باشد و دائم در حال تلاش برای رفع نیازهای خود ، شخصی فقیر و فاقد گنج است و اگر اندکی بیشتر در محتوای این فرمایش مولی توجه فرمایید به راحتی میبینید که عمل به این حدیث بزرگ ترین گنج است.
والسلام - التماس دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز، همان فرداست!
یکی از آرزو های انسان، جاودانگی است؛ حب بقا و زندگانی ابدی، همیشه بودن و همیشه ماندن است؛
و به همین دلیل،ترس از فنا و نابودی، نیست شدن و مردن و به دست فراموشی سپرده شدن، یکی از همنشینان همیشگی انسانها بوده و هست.
و دقیقا به همین خاطر است که آرزوهای او، طولانی و دور و دراز است. شاید بدین گونه او می خواهد مرگ را از خود دور ساخته و آن را به فراموشی سپارد.
اینکه او هر روز خواهان دیدن فرداست [و فردا نیز گویا هرگز نیامده و نخواهد آمد!] خود دلیلی بر این آرزوی انسان است.
شاید او نمی خواهد باور کند که: امروز همان فرداست، فردای دیروز!
همان فردایی که انتظارش را میکشد و همیشه واهمه ی ندیدن آن را دارد!
به راستی مگر امروز [یعنی فردای دیروز] با فردا چه فرقی دارد؟ چرا انسان خود را به غفلت و ناباوری زده و از کنار این قضیه به راحتی و بدون هیچ تامل و پاسخ قانع کننده می گذرد!؟.
شاید مهمترین دلیلش همان است که ذکر شد: حب بقا و جاودانگی، ترس از فنا و نیستی به ضمیمه غفلت و نسیان مرگ.
اما دلیل مهم دیگری نیز می توان برای آن ذکر نمود و آن عدم تفکر در محتوای سطور گذشته است. گویا انسان هرگز نخواسته: یکبار و برای همیشه در این رابطه که «انتظار او از فردا» چیست؟ به تفکر بنشیند و به خود بگوید: برای چه منتظر فردا و فرداهای دیگر است؟ چه خصلتی در فردا هست که در امروز نیست!؟ و مگر فرداهایی که آمدند و رفتند [دیروزها] چه اتفاق تازه ای در زندگی او رخ داد!؟ چه بهره ای از آنها برد و چه کارهای خارق العاده و خاصی از او سر زد!!؟
آری اگر یکبار به این موضوع دقیق اندیشیده و در آن تامل نماییم درخواهیم یافت که برای اکثر انسانها هیچ فرقی بین فردا، امروز و دیروز نیست و اکثر آدمها از روزهای آینده همان بهره هایی را خواهند برد که از روزهای گذشته برده اند!!.
اما انسان عاقل آنست که هر روز با خود بگوید: «امروز همان فرداست؛ فردای دیروز» و بگوید: «خوب مگر از فردا چه می خواستی؟ بشتاب و از ساعات و آنات امروز بهره بگیر و مباد که باز هم غافلانه در انتظار فردا نشسته و امروز را نیز مانند دیروز از کف بدهی» و چه زیبا فرموده مولای متقیان امیر مؤمنان علی علیه السلام که:
ما مَضی مَضی و ما سَیَاتیکَ فَاَینَ
قُم فَاغتَنِمِ الفُرصَهَ بَینَ العَدَمَینِ
آنچه گذشت [دیروز] گذشت وآنچه خواهد آمد [فردا] کجاست؟ پس برخیز و این فرصت میان دو معدوم [یعنی امروز را که بین دیروز و فردا قرار گرفته است] را دریاب [و ازآن بهرهای را که می خواهی ببر].
فاعتَبِرُوا یا اُولِی الابصار
آری تنها کسانی متوجه منظور آن حضرت می گردند که یکبار و به طور جدّ، در این خصوص به تامل نشسته و «هدف خود» را از نیل به فردا مشخص نمایند: از «فردا» چه می خواهم؟ در زندگی به دنبال چه می گردم؟ برای حرکت و نیل به مقصد چه کمبود و مانعی وجود دارد که منتظر رفع آن در فردا و فرداها هستم؟
و باز به این نکته بسیار بیاندیشیم که:
فردا را چه کسی دیده؟ ازکجا معلوم که فردا [یی که اکنون معدوم است] جزو فرصتهای من باشد؟ مگر نه آنست که بسیاری از انسانها شب خوابیدند و صبح فردا را ندیدند؟ و یا صبح از خواب برخاستند و شب را ندیدند!؟ [مرگ باوری و توجه دائم به آن]
ومگر چه فرقی بین «من» و «دیگر انسانها»ست؟ مگر آنانکه مُردند نیز مانند من منتظر حلول فردا نبودند؟ و مگر مرگ دفعتا پرونده زندگی آنها را نبست و آخرین فرصت آنها را «امروز» قرار نداد؟؟ ....
آری اندکی تامل در این باب و توجه به این سؤالات است که رذیلهی «تسویف» [یعنی: فردا فردا کردن و به تاخیر انداختن توبه و یا کارها برای روزهای بعد] را از انسان دور ساخته و به او می قبولاند که:
« امروز، تنها فرصت است؛ امروز، همان فرداست»
علی علیه السلام:
َ الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَیْرِ
فرصت، مانند حرکت ابرها در گذرست؛ پس، فرصتهای خیر را غنیمت شمارید.
(نهجالبلاغة ص471 )
والسلام - التماس دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله دَخَلَ عَبْدٌ الْجَنَّةَ بِغُصْنٍ مِنْ شَوْکٍ کَانَ عَلَى طَرِیقِ الْمُسْلِمِینَ فَأَمَاطَهُ عَنْهُ
نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله می فرماید:
بنده ای از بندگان خدا به خاطر برداشتن شاخه ای خار از سر راه مسلمانان، وارد بهشت شد!! [بهشتی شد]
(بحارالأنوار ج : 72 ص : 50)
نکتی که از این حدیث شریف برداشت می شود:
- توجه و رسیدگی به امور مسلمین در نزد باریتعالی بسیار ارزشمند و مهم است.
- اسلام، دین محبت ورزی و همنوع دوستی است.
- از هر چیز کوچکی [حتی یک خار] می توان برای آخرت خویش توشه ای فراهم ساخت.
- از هیچ چیز کوچکی مگذر شاید همان چیز وسیله نجات تو در فردای قیامت باشد و خداوند متعال همان را بهانه ای برای عفو تو قرار دهد.
- ارزش کار به بزرگی و کوچکی آن نیست بلکه هر امری که برای خدا واقع شود ثمین و ارزشمند است [کیفیت کار مهمتر از کمیت کار است].
- کارهای کوچکتر به اخلاص نزدیکتر و از ریا و خود نمایی دورترند در نتیجه انسان کمتر گرفتار ریا [که باطل کننده اعمال است] می شود.
- کارهای کوچکتر از یاد انسان می روند و از این رو انسان به خاطر آنها گرفتار منّت و عُجب [خودپسندی] و... نمی شود.
- درهمه حال اهل توجه باش به همه چیز دقت نما؛ از کاهی کوهی بساز.
- گویا ثوابهای الهی بر زمین ریخته فقط اندکی هوشیاری و زیرکی لازم است تا آنها را جمع کنی.
- هر فرصتی را غنیمت بشمار و بدان که در مسیر تکامل همه چیز ارزشمند است [لنگه کفشی در بیابان غنیمت است]
- خداوند منتظر بهانه ای برای آمرزش توست این بهانه را به او تقدیم نما.
- بهشت رفتن آسان است به آسانی برداشتن یک خار
- و .....
شما چه برداشتهایی از این حدیث زیبا می کنید؟ لطفا برایم بنویسید.
التماس دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله دَخَلَ عَبْدٌ الْجَنَّةَ بِغُصْنٍ مِنْ شَوْکٍ کَانَ عَلَى طَرِیقِ الْمُسْلِمِینَ فَأَمَاطَهُ عَنْهُ
نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله می فرماید:
بنده ای از بندگان خدا به خاطر برداشتن شاخه ای خار از سر راه مسلمانان، وارد بهشت شد!! [بهشتی شد]
(بحارالأنوار ج : 72 ص : 50)
نکتی که از این حدیث شریف برداشت می شود:
- توجه و رسیدگی به امور مسلمین در نزد باریتعالی بسیار ارزشمند و مهم است.
- اسلام، دین محبت ورزی و همنوع دوستی است.
- از هر چیز کوچکی [حتی یک خار] می توان برای آخرت خویش توشه ای فراهم ساخت.
- از هیچ چیز کوچکی مگذر شاید همان چیز وسیله نجات تو در فردای قیامت باشد و خداوند متعال همان را بهانه ای برای عفو تو قرار دهد.
- ارزش کار به بزرگی و کوچکی آن نیست بلکه هر امری که برای خدا واقع شود ثمین و ارزشمند است [کیفیت کار مهمتر از کمیت کار است].
- کارهای کوچکتر به اخلاص نزدیکتر و از ریا و خود نمایی دورترند در نتیجه انسان کمتر گرفتار ریا [که باطل کننده اعمال است] می شود.
- کارهای کوچکتر از یاد انسان می روند و از این رو انسان به خاطر آنها گرفتار منّت و عُجب [خودپسندی] و... نمی شود.
- درهمه حال اهل توجه باش به همه چیز دقت نما؛ از کاهی کوهی بساز.
- گویا ثوابهای الهی بر زمین ریخته فقط اندکی هوشیاری و زیرکی لازم است تا آنها را جمع کنی.
- هر فرصتی را غنیمت بشمار و بدان که در مسیر تکامل همه چیز ارزشمند است [لنگه کفشی در بیابان غنیمت است]
- خداوند منتظر بهانه ای برای آمرزش توست این بهانه را به او تقدیم نما.
- بهشت رفتن آسان است به آسانی برداشتن یک خار
- و .....
شما چه برداشتهایی از این حدیث زیبا می کنید؟ لطفا برایم بنویسید.
التماس دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
بازگشت!!
بیاییم تنها برای یکبار هم که شده فرض کنیم از دنیا رفته ایم، ما را بر سر دست نهاده و به غسال خانه برده اند و پس از شستشو و کفن نمودن درون قبر نهاده اند. همه اطرافیان در حال گریه برای ما هستند و ما مات و مبهوت از این کوچ ناگهانی!
و درست در لحظه ای که سنگ های لحد را روی قبر می نهند، قبر ما تاریک گشته و ما مرگ خود را باور کرده ایم؛ از حالت شوک خارج گشته و ملتمسانه از خداوند متعال می خواهیم که:
بارالها مرا به دنیا برگردان و به من فرصت مجددی مرحمت بفرما تا خطاهای گذشته ی خویش را جبران و کارهای انجام نداده را انجام دهم.
ندایی می رسد که: «ای بنده ی من! دعای تو اجابت شد! به دنیا برگرد و از فرصتی که در اختیار تو نهاده شده [البته فرصتی که معلوم نیست چه موقع تمام می شود] کمال استفاده را ببر و ...
و اکنون، همان روز است و تو مجددا پا به عالم خاک نهاده ای! اکنون چه می کنی؟!
پیش از ارائه ی پاسخ مجددا در خصوص سطور قبل اندیشیده و واقعا سعی نما تا خود را در چنین موقعیتی تصور نمایی! و تا این چنین نشده به پاسخ نیاندیش.
خوب اکنون پاسخ بده؛ چه می کنی؟ از کدامین عمل ناکرده شروع می کنی؟ نمازهای نخوانده، محبت های نکرده [در حق پدر و مادر و ...] حجاب کامل رعایت نشده، ادای حق مردم [حقوق مالی و غیر مالی] ذکر دائم، توبه از همه ی گناهان و جبران همه ی خسارت ها!!؟.
و به جبران کدام عملِ انجام شده می پردازی؟ غیبت ها، تهمت ها، نگاه های هوس آلود، آزارهای مومنین [پدر ، مادر، همسر، دوستان و ...] دل شکستن های عزیزان و دوستان، دروغ ها و دزدی ها و ...
چه موقع شروع به انجام این کارها می کنی؟ الان، امشب، فردا یا هفته ی دیگر یا ...؟
چه قدر به این امور فکر می کنی؟ تنها برای اکنون، امروز ، فردا تنها یک هفته یا...؟
چه قدر برای دنیا و لذائذ آن ارزش قائل خواهی شد؟ بسیار، اندک، معمولی و یا هیچ؟
چه قدر از دل بستگیها و وابستگیهای سابقت نسبت به دنیا می کاهی؟
چه قدر برای آبادانی دنیا! تلاش می کنی؟ خیلی ، متوسط، اندک یا هیچ؟
چه قدر حاضر به انجام کارهای پر مشقت و سخت اما مفید برای آخرتت، هستی و چه قدر سختی های ترک گناه و انجام ثواب را تحمل می کنی ؟ اندک ، مقداری، بسیار یا با همه توان؟
و چه قدر به مرگ می اندیشی؟ و به زمان مجدد رؤیت حضرت عزرائیل؟، به پس از مرگ و سوال و جواب در خانه قبر؟، به تنهایی، وحشت و تاریکی آن، به حضور در عالم برزخ؟ و ...
و بالاخره چه قدر حاضری در دل تاریک شب از خواب ناز خود زده و شبهایت را با نور مناجات و اشک ها ی شبانه ات روشن و منور گردانی و با نماز شبت، چراغی برای قبر تاریکت فراهم آوری؟.
حتما بیاندیش!
التماس دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
بهشت موعود!
امام صادق علیه السلام میفرماید:
أَیْسَرُ حَقٍّ مِنْهَا أَنْ تُحِبَّ لَهُ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِکَ وَ تَکْرَهَ لَهُ مَا تَکْرَهُ لِنَفْسِک
کمترین حق برادر مؤمنت این است که آنچه را برای خود دوست میداری برای او نیز دوست بداری و آنچه را برای خود نمیپسندی برای او نیز ناپسند بداری.
(الکافی ج2 ص169)
برای خود نمیپسندی که:
کسی به ناموست نگاه کند به ناموس مردم نگاه نکن.
آبرویت را بریزند آبروی دیگران را مریز.
در حق تو بی انصافی روا دارند، در حق دیگران بی انصافی روا مدار.
برای انجام کارت از تو رشوه بگیرند و ... تو نیز از دیگران رشوه مگیر.
کسی در صف نان از تو جلو بزند تو نیز...
کسی ماشینش را در برابر درب منزلت پارک کند تو نیز...
و برای خود نمیپسندی که ..... و نمیپسندی که ..... تو هم اینچنین باش و
و برای خود میپسندی که:
نگاه دیگران به تو و فرزندانت نگاهی مهربان و محبت آمیز باشد تو نیز در حق دیگران ....
دیگری در حق تو ایثار کند تو نیز ... .
دیگران به رفع مشکلات تو همت گمارند تو نیز...
دیگران از حقوق تو حمایت نموده و آنها را احقاق نمایند تو نیز ...
دیگران آبرویت را حفظ کنند تو نیز...
هنگامی که مورد ظلم واقع شدی دیگران به کمک تو آمده و با ظالم به مبارزه برخیزند تو نیز ...
در یک اداره، کارمندان کار تو را درست انجام داده و به موقع تو را راه بیاندازند تو نیز ...
دیگران به تو و عقایدت احترام گذاشته، تو را تحقیر نکنند، و ... تو نیز ....
دیگران در غم و شادی تو شریک باشند تو نیز ...
و برای خود میپسندی که ...... و برای خود میپسندی که ...... تو نیز اینچنین باش
آری این حدیث زیبا، یکی از جامع ترین و کاربردی ترین فرمایشات معصومین علیهم السلام است که با عمل به آن، تحولی شگرف در زندگی انسانها رخ داده و همان بهشتی که خداوند متعال به مؤمنین وعده فرموده است در همین دنیا محقق خواهد شد.
والسلام/ التما س دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
فروشگاه عجیب
*****************
به همراه دوستم از کنار خیابانی میگذشتم که ناگاه هجوم جمعیتی زیاد در مقابل فروشگاهی توجهم را جلب نمود. جلوتر رفته و جهت رفع کنجکاوی خویش از یکی از آنها علت این تجمع و همهمه را جویا شدم او گفت: «صاحب این فروشگاه فردی عجیب و غریب است او عهد کرده که هر ساله یک روز به مدتی نامعلوم مثلاً یک ساعت، دو ساعت یا بیشتر، که زمان آن را تنها خودش میداند مردم را به فروشگاه خود وارد ساخته و به آنها فرصت بهره برداری از امکانات داخل آن را بدهد.» پرسیدم: «یعنی چه؟!»
گفت: «همین دیگه داخل این فروشگاه هر چه موجود باشد میتواند از آنِ تو باشد به شرط آنکه هنگام شنیده شدن "زنگ مخصوص" هر آنچه نیاز داشته باشی و دلخواه تو باشد را به همراه داشته باشی و نزد خودت باشد یعنی در آن هنگام دیگر حق نداری از روی زمین یا ویترینها و قفسههای آن چیزی برداری.»
گفتم: «مگر میشود؟ این دیگر چه عهدی است؟ من که متوجه نمیشوم؟» در همین اثنا و هنگامی که او خواست پاسخ این سؤال مرا بدهد ناگهان درب ورود باز شد و جمعیت مانند سیل به داخل سرازیر شد و تا خواستم به خود بجنبم و کنار بروم ناخواسته به همراه جمعیت وارد شدم.
ابتدا گیج و منگ بودم همهی افراد به سرعت به سوی چیزهای مورد علاقهی خویش پراکنده شدند فروشگاهی بس بزرگ و عجیب بود هر آنچه که میخواستی اعم از خوردنی، نوشیدنی، پوشیدنی، وسایل بازی و تفریح، زیور آلات، تابلوهای بسیار جذاب و قشنگ و ... بسیاری از مردم نیز مانند من در ابتدا مبهوت از این همه تنوع و کثرت کالاهای رنگارنگ در حال نظارهی آنها بودند.
عدهای به سرعت به سراغ غرفههای خوراکی رفته و مشغول تناول انواع شیرینیهای رنگین و غذاهای خوشمزه شدند؛ عدهای دیگر مشغول امتحان نمودن انواع لباسهای و مدلهای بدیع شدند تا بهترین آنها را انتخاب نمایند، عدهای دیگر مشغول بازی و سرگرمی با وسایل تفریحی نظیر دستگاههای کامپیوتری، سرسرههای بزرگ، چرخ و فلکهای آنچنانی، عدهای دیگر مشغول مطالعهی بخشهایی از کتابهای مورد علاقهی خود بوده و با تانی آنها را ورق میزدند. گروهی دیگر سرگرم تماشای تابلوهای نفیس و زیبا و مناظر دلربای این فروشگاه شدند؛ خلاصه هر کسی بر حسب علاقه و آگاهی خود مشغول به چیزی بود.
در درون فروشگاه صدای بلندگوها گاهگاه بلند میشد و مردم را به رعایت نظم و حقوق دیگران سفارش مینمود. گاهی نیز تذکر میداد که «شرط تعیین شده از سوی صاحب فروشگاه فراموش نشود.»
در درون فروشگاه عدهای نیز به عنوان راهنما حضور داشتند و مردم را به سوی «غرفههای ویژه» راهنمایی میکردند، آنها نیز همان سخنان بلندگوها را برای مردم تکرار نموده و از آنها میخواستند که متوجه شرط و شروط صاحب فروشگاه باشند. میگفتند: «هر کسی که مایل باشد میتوانند او را یاری نموده و به هر جا که خواست ببرند.»
و در این وضعیت من مانده بودم و تعجب فراوانم که «اصلاً جریان چیست؟ و حال که من ناخواسته به این فروشگاه پا نهادهام چه باید بکنم!؟ نکند که همهی این امور خواب است و مگر اصلاً ممکن است که در عالم بیداری چنین حوادثی رخ دهد!؟»
بالاخره پس از مدتی تفکر و اندیشیدن با خود گفتم بگذار یک بار دیگر با دقت و از اول تا به حالای این جریان، به آن فکر کنم که چه اتفاقی افتاد و من چگونه وارد شدم؟ آن شخصی که بیرون از فروشگاه برایم سخن میگفت چه گفت؟ و ... و اکنون من باید چه بکنم؟ با خود گفتم: « اگر این سخنان که شنیدم درست باشد پس باید من به سراغ عاقلانهترین کارها بروم از یکی از راهنمایان پرسیدم: «بزرگوار! اگر شما به جای من بودید از این فروشگاه چه بهرهای میبردید؟»
او گفت: «خیلی روشن است سراغ غرفهها و گردآوری اموری میرفتم که اگر "زنگ مخصوص" به صدا در آمد و فرصت تمام شد دیگر حسرت از دست دادن آنها را نخورم.» اندکی به فکر فرو رفتم و مجدداً از او پرسیدم میتوانید بیشتر راهنماییم نمایید؟
او گفت: «من میرفتم سراغ چیزهایی که در مثل مانند این شعر باشد، چون که صد آید نود هم پیش ماست
باز هم اندیشیدم و به اطراف نگریستم یک بار دیگر تمامی غرفهها را زیر نظر گذراندم و رفتار مردم را مجدداً بررسی کردم چشمم به غرفهی جواهرات و سنگهای قیمتی افتاد و با خود گفتم: چرا از اول به فکر آن نیفتادم؟ اگر از این سنگها و جواهرات بردارم میتوان گفت که به سخن آن راهنما گوش دادهام چرا که در بیرون از این فروشگاه تمامی این اجناس و امکانات موجود است ولی برای تهیهی آنها باید پول لازم در اختیار داشت پس اگر من الآن به جای آنکه به خوردنیهاو نوشیدنیها و بازی و سرگرمی و تماشای مناظر زیبا مشغول گشته و وقت خود را تلف نمایم، بهتر است به جمع آوری این اشیاء قیمتی مبادرت ورزیده و جیب خود را از آنها پر سازم؛ از این رو سریع به جمع آوری آنها پرداختم و هر آنچه میتوانستم جیبهای خود را پر نمودم و حتی به دنبال یک کیسهی خالی گشته و آن را نیز تا جایی که زورم میرسید پر نمودم و عدهای به مذمت من پرداخته و گفتند: «اول تا جایی که میتوانی لذت ببر و سپس شروع به سنگین کردن بار خود ساز.»
ولی من که یاد آن شرط صاحب فروشگاه بودم به حرف آنها اعتنایی نکرده و کیسهی خود را با همهی سختی آن به همراه میکشیدم.
زیرا یادم نرفته بود که «زنگ مخصوص» در زمانی نامعلوم به صدا در خواهد آمد و به محض شنیدن آن همهی مردم را به همراه هر چه که برداشتهاند از فروشگاه خارج خواهند ساخت.
خلاصه آنکه در این افکار بودم که، ناگاه صدای زنگ مخصوص یعنی زنگ خروج به صدا در آمد، بلافاصله درهای تمام غرفهها بسته شد و همهی مردم به سرعت به سوی بیرون رانده شدند، هر کسی که میخواست اندکی مکث نماید تا چیزی بردارد زیر دست و پای جمعیت مانده و ... . از فروشگاه بیرون آمدیم در حالی که برخی از ما یعنی آنان که مثل من رفتار نموده و اشیاء قیمتی را به همراه برداشته بودند بسیار شاد بودند و مابقی بسیار در حسرت و اندوه ... .
ناگهان دوستم مرا تکانی داد و گفت: هی داداش! حواست کجاست؟ چته که محو تماشای این فروشگاه شدهای مگر یک فروشگاه این قدر عجیب و غریب است که مات و مبهوت آن گشته و یک ساعت است متوجه صدا کردن من نمیشوی؟ مگر خوابت برده؟ به چه چیزی زل زده و در فکر چه هستی؟ ... .
به خود آمدم و متوجه او و صحبتهای او شدم راستش اولش نفهمیدم چه شده ولی بعد متوجه قضیه شدم. آری آنچه را که خواندید تخیلات من بود، یک لحظه به فکر فرو رفته و غرق خیالات و اوهام شده بودم. مجدداً به فکر فرو رفتم ولی این دفعه در مورد خیالات پیشین خود، به خود گفتم راستی عجب خیالاتی بود! اگر واقعاً چنین مطلبی رخ میداد آیا من همانگونه که در خیال خود دیده بودم رفتار میکردم؟ و بعد از مدتی تفکر به خود نهیب زدم که « چه میگویی مگر واقعیت جز این است؟ مگر همهی ما در فروشگاه بزرگی به نام «دنیا» قرار نگرفتهایم؟ مگر در این دنیای بزرگ همهی کالاها و زرق و برقهای زیبا، جذاب و فریبنده، ما انسانها را به خود مشغول نساخته؟ و مگر هر انسانی در این دورهی محدود و موقت عمر مشغول دلبستگیها و علائق خویش نیست؟ مگر در این دنیای یکنواخت و تکراری اکثر ما آدمها گرفتار روزمرگی و یکنواختی نشدهایم؟ و مگر هر آن و لحظه احتمال به صدا در آمدن«زنگ مخصوص» یعنی همان «بانگ رحیل» وجود ندارد؟ژ
به راستی چه کسی از زمان به صدا در آمدن آن مطلع بوده و از زمان مرگ خویش با خبر است؟ مگر مرگ هر لحظه در کمین نیست؟ و مگر هنگامی که ندای «الرّحیل» به گوش رسید به کسی فرصت دیگری برای زندگی و حتی یک لحظه بقا در دنیا داده میشود؟ مگر حتی فرصت گفتن یک لااله الاالله و یا یک استغفرالله ربی و اتوب الیه به کسی داده میشود؟
و مگر پس از کوچ از این دنیا حسرت و اندوه از ناکردهها و کردهها، ناداشتهها و داشتهها برای کسی سود خواهد داشت؟ و ... .
در این افکار بودم که مجدداً دوستم رشتهی افکارم را از هم گسست و با صدای بلند گفت: «مثل اینکه تو امروز حالت خوب نیست و قاطی کردهای یاالله تا کاری دست خودت ندادی حرکت کن برویم. والسلام
التماس دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
پرواز شماره 34
چندی قبل نامهای به دستم رسید. نامهای از سوی یکی از بهترین دوستان دوران دانشجوییام که چند سال قبل پس از اتمام تحصیلات به همراه خانوادهی خود عازم کشور فرانسه شده و در آنجا ساکن گشته بود.
خیلی خوشحال شدم و به وجد آمدم چرا که مدتها بود او را ندیده بودم و از او خبری نداشتم. خوشحالیم زمانی به حد اعلای خود رسید که هنگام مطالعهی نامه به این جمله رسیدم: «عبدالله عزیز؛ به همراه این نامه یک دعوتنامه و بلیط رفت و برگشت به فرانسه و اجازهی اقامت دو هفتهای تو در این کشور را میفرستم و امیدوارم که دیگر هیچ بهانهای نیاوری و در این فرصت کارهای خود را انجام داده و در موعد مقرر تو را در پاریس ملاقات نمایم و ... ». راستش را بخواهید اول شوکّه شدم و گمان کردم که خواب دیدهام ولی وقتی به خود آمدم شدیداً به شعف آمده و در پوست خود نمیگنجیدم. باور نمیکردم؛ من که تا آن زمان به هیچ کشور خارجی سفر نکرده بودم الان در مقابلم بلیط رفت و برگشت هواپیمای پاریس و اجازهی اقامت دو هفتهای در آنجا بود.
خلاصه درد سرتان ندهم به سرعت همهی کارهایم را کرده و به همهی آنهایی که میبایست پُز سفر فرانسهام را بدهم خبر این مسافرت را داده و روز موعود در فرودگاه حاضر شدم. بعد از مدتی انتظار صدای بلندگو بلند شد و از مسافران پرواز شمارهی 34 برای سوار شدن به هواپیما دعوت نمود عدهی زیادی از جا بلند شدند. افراد مختلف با تیپهای متفاوت، عدهای با ظاهری ساده و عدهای دیگر با ظاهری کاملاً متناسب! با شهر پاریس، کاملاً اتو کشیده، مانتوهای رنگین و کوتاه، موهای از پشت سر بستهی آقایان، آرایشهای غلیظ خانمها، دخترکان 10-9 سالهی کاملاً بی حجاب و بعضاً با آستینهای نیمه رکابی و... .
سعی کردم خودم را از تک و تا نیانداخته و به اصطلاح از آنها کم نیاورم و به گونهای رفتار کنم که کسی متوجه نشود که من تا آن زمان حتی سوار هواپیما نیز نشدهام چه رسد به سفر پاریس.
درد سرتان ندهم بالاخره سوار هواپیما شده و برای آنکه خطایی نکنم و با آداب داخل هواپیما بیشتر آشنا شوم تمام توجهم به رفتار دیگران بود. خلاصه آن هم به گونهای آبرومندانه! به خیر گذشت. کلیهی آداب پرواز رعایت شد کمربندها بسته شد توضیحات مهمانداران ارائه شد و هواپیما از زمین کنده شد. شانس خوبی آورده بودم و جای من در کنار پنجرهی هواپیما بود، عظمت شهر تهران و ... .
در این هنگام یک نفر که ظاهراً او هم مثل من تازه وارد و ناشی بود [و بعداً که کنارم نشست فهمیدم که یک جانباز شیمیایی است و برای درمان به فرانسه میرود] گفت: «برای سلامتی امام زمان(علیه السلام) بلند صلوات بفرست»؛ امّا ظاهراً مشتری آنچنانهای نداشت و تک و توک صدای صلوات ضعیفی از اطراف بلند شد! من هم که دیدم اوضاع پَس است!؛ آرام توی دلم صلواتی فرستادم! راستش را بخواهید خجالت میکشیدم و ... .
عدهای از مسافران، آن مرد را با نگاههای خاص خود اندکی نوازش داده و ... هنوز صدای خلبان که میگفت: «مسافران محترم اکنون از خاک جمهوری اسلامی ایران خارج گشته و وارد کشور ترکیه شدهایم» تمام نشده بود که بعضیها که ظاهراً خیلی عجله داشتند روسریهای خود را برداشته و روی شانههای خود انداختند!.
بگذریم عدهای در قسمتهای عالیتر و به اصطلاح «لژ نشین» هواپیما جا داشتند عدهای نزدیک موتورها و ... جوانان دختر و پسر مشغول بگو و بخند با یکدیگر بودند، عدهای از پسرها در حال تغذیهی چشمان خود از مناظر! درون هواپیما! بوده و برخی از دختران به بهانههای مختلف در میان صندلیها قدم میزدند. خلاصه همه در حال خود بودند. مدتی نگذشته بود که ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد؛ همهمه و اضطراب بر همه مستولی شد. چشمها خیره گشته و قلبها به تپش افتاد. همان فردی که هنگام بلند شدن از زمین از مردم درخواست صلوات نموده بود مجدداً گفت: برای سلامتی خود و خانوادهتان صلوات، این بار عدهی زیادی! صلوات فرستادند و مجدداً نفسها در سینه حبس شد.
صدای بلندگو بلند شد و خلبان گفت: مسافران محترم نگران نباشید مشکلی جزیی پیدا شده بود که مرتفع گردید و جای هیچ نگرانی نیست. پس از مدتی همهمه و گفتگو در این خصوص و اطمینان از رفع خطر مجدداً بگو و بخندها آغاز گشته و گفتگوهای طنّازانهی دخترکان و پسرکان با نشاط! و ایما و اشارهها و چشمکها و ... آغاز شد.
مدتی طولانی نگذشته بود که مجدداً تکانهای شدیدی رخ داد، این دفعه افراد بیشتری به صدا در آمدند؛ و حتی برخی «یا ابا الفضل» میگفتند! و باز هم صلوات و... تکانها شدیدتر شد، صدای بلندگو بلند شد و خلبان از مسافران خواست خونسردی خود را حفظ نموده و به دستورات مهمانداران توجه نمایند، کمربندها مجدداً بسته شد. مهمانداران با حالتی مضطرب و پریشان شروع به آرام کردن مسافران کردند و ...
که ناگهان یکباره هواپیما رو به سقوط نهاده و بند دل همه پاره شد آری هواپیما در حال سقوط بود و به سرعت رو به پایین در حرکت بود.
در یک لحظه به خود آمدم دنیا در مقابل چشمم تیره و تار شد، باور نمیکردم که در این سن و سال! به سرعت به سوی مرگ در حال حرکت باشم. به خوبی معلوم بود که چند دقیقهی بعد چه اتفاقی میافتد مات و مبهوت مانده بودم.
به یکباره همه چیز تغییر نمود! دیگر از آن خندههای مستانه، نگاههای هوس آلود، کبر و نخوت ثروتمندان، طنازیهای دخترکان، بگو و بخندهای مهمانداران زن و مرد با هم و ... خبری نبود.
همهی چهرهها را وحشت فرا گرفته بود؛ دیگر فرقی بین فقیر و غنی نبود، پزشک و مهندس و جوان و پیر و ... همه و همه در برابر مرگ یکسان بودند. لژ نشینهای هواپیما با دیگران فرقی نداشتند، دیگر از ثروت و قدرت کسی کاری برنمیآمد. دیگر، پارتی و آشنایی با خلبان و کمک خلبان و ... به کار کسی نمیآمد. دیگر اگر کسی ذکر صلوات میخواست نه تنها مورد تمسخر و استهزاء کسی قرار نمیگرفت بلکه همه با صدای بلند به او لبیک گفته و او را اجابت میکردند. دیگر از سخنان لغو و بیهوده خبری نبود. ذکر همهی مسافران "یا الله، یااباالفضل، یا زهرا، یااباعبدالله و ... " بود.
امید همه تنها و تنها به خدا بود و دیگر جز خدا چیزی دیده نمیشد. اگر کسی خدا را صدا میکرد از روی اخلاص بود دیگر ریا و خودنمایی جایی نداشت، زیبا بر زشت و غنی بر فقیر هیچ برتری نداشت.
همه کاملاً تسلیم گشته و مرگ را با همهی وجود باور نموده بودند، دیگر تردیدی در مورد مهمترین واقعیت زندگی «یعنی مرگ» در دل کسی نبود. دیگر آن چیزی که همیشه از اندیشیدن به آن در هراس بوده و سعی میکردیم به آن فکر نکنیم از مقابل چشمانمان دور نمیشد.همه مرگ را میدیدند و به سرعت به سوی آن روان بودند.
لحظات به سرعت سپری میشد و هر چه بیشتر میگذشت امید همه کمتر و کم رنگتر میشد. صدای «خدایا! غلط کردم» و «توبه» خیلیها بلند بود. عدهای ذکر شهادتین سر داده و بلند «اَشهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللهُ» میگفتند، دیگر کسی از گفتن ذکر صلوات و دیگر ذکرها خجالت نمیکشید بلکه حتی سعی میکرد بلندتر از دیگران! ذکر بگوید. دیگر کسی به فکر پاریس و لذت بردن از مناظر و دیگر لذایذ آن نبود.
و در این واهمه و محشری که برپا بود، من مات و مبهوت و حیران نظارهگر اعمال و رفتار دیگران بودم که ناگهان گویا دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم. در خود فرو رفتم به لحظاتی بعد و پس از آن اندیشیدم؛ به راستی چه میشود آیا زندگیم در همین جا خاتمه مییابد؟ پس از مرگ چه چیزی انتظار مرا میکشد؟ گذشتهی خود را به سرعت نظاره و مرور کردم، آیا بندهی خوبی برای او بودهام؟ آیا گناهان و ناسپاسیهایم مرا گرفتار خواهد ساخت؟ آیا الآن میتوانم توبه کنم؟ آیا توبهی اکنون ثمر و فایدهای دارد؟ آیا خداوند مرا خواهد بخشید؟ و آیا ... .
با خود اندیشیدم: به راستی مگر این حادثه در زندگی تکتک ما انسانها همیشه در حال تکرار نبوده و مگر هر روز که از عمرمان میگذشت و هر نفسی که میکشیدیم گامی به سوی مرگ نزدیکتر نمیشدیم؟ مگر معصوم (ع) نفرموده بود:
اَنفاسُ المَرءِ خُطاهُ اِلی اَجَلِهِ
« نفسهای انسان، گامهای او به سوی مرگ است.»
پس چرا تا کنون این گونه به مرگ نیاندیشیده بودم؟! مرگی که تا این مقدار به من نزدیک بود، مرگی که رهایی از آن برای هیچ احدی میسر نبوده و نیست، مرگی که در وجود آن و در رسیدن آن تردیدی نیست. ولی برخورد ما با آن مانند برخورد افراد شاکّ و مردّد بوده است. همانکه هیچگاه نخواستیم به شکل جدی به آن فکر کنیم و هر وقت که میشنیدیم: «یاد مرگ سازنده است» و میشنیدیم:
اُذکُروا هادِمَ لَذّاتِکُم
« به یاد آورید از بین برندهی لذاتهایتان را»(علی «علیهالسلام»)
از فکر کردن به آن هراسیده و طفره میرفتیم! به راستی یاد مرگ عجب قدرتی داشت و من از آن غافل بودم؟! و اگر این مقدار که الآن خود را به آن نزدیک میبینم قبلاً نیز برایم رخ میداد چقدر زندگیم تغییر میکرد؟ چه گناهانی که هرگز به آن نمیاندیشیدم؟ و چه توبهی نصوح و کاملی که نمیکردم؟.
چه راحت، کسالتها و تنبلیها را کنار گذاشته و از تسویف[و فردا فردا کردن و تاخیر در انجام امور خیر] و تاخیرِ توبه، خود را بر حذر میداشتم؟. چه مقدار کار خیر که خود را برای انجام آن آماده و راضی میساختم؟. چه «حقالناس»هایی که سریع از گردن خود برداشته و صاحبانش را از خود راضی مینمودم؟.
چه دلهای شکستهای را که به دست نمیآوردم.
اگر مرگ را اینقدر نزدیک میدیدم چه سختیهای عبادت و شبزندهداریها که با جان نمیخریدم؟ چقدر صبور و شکیبا میشدم، از خطاهای دیگران در حق خود به راحتی میگذشتم و کینهی آنها را از دل خود بیرون مینمودم و ... .
آری، یاد مرگ و مرگ باوری اگر چه در ظاهر خوشایند نیست ولی آنچنان تاثیری در زندگی دارد که شاید بَدیل و جایگزینی برای آن نتوان یافت.
آری ای عزیزان! ما به ناچار مرگ را باور نموده و به ملاقات او رفتیم ولی حیف که دیر فهمیدیم، هنگامی که دیگر کاری از دستمان برنمیآمد و ای کاش لااقل آن زمان که اولین لرزش هواپیما رخ داده بود آن را اولین تَلنگُر به خود دانسته و بیدار میشدیم و....
و امّا شما که هنوز هستید تا فرصت هست مرگ ما را تلنگری به خود دانسته و خود را در حال نزدیک شدن سریع به آن بدانید و خطای ما را مرتکب نشوید. التماس دعا
-----------------------------
- شماره 34 به حروف ابجد به معنای اجل می باشد.
بسم الله الرحمن الرحیم
مورچه یا گنجشک؟
شاید همه ما داستان مورچه و گنجشک را شنیده باشیم؛ همان داستانی که مورچه در حال جمع آوری توشه برای زمستانش بود و گنجشک در حال خوردن و بازی و تفریح و البته در حال تمسخر و استهزاء مورچه که:
«تو بی عقل و نادانی، کار بی جا مال خره ، مگه فرد عاقل تفریح و بازی را رها نموده و همش به فکرکار کردن و جمع غذا است؟! و ... .»
و باز همه سرانجام این داستان را می دانیم که زمستان سر رسید و برگی بر درختان و دانه ای بر زمین باقی نماند و گنجشک داستان ما از شدت گرسنگی و استیصال به مورچه رو آورد و از او کمک خواست و جواب مورچه به او این بود که:
«جیک جیک مستونت بود یاد زمستونت بود؟!»
و بقیه ی داستان .......
اما چرا همه ما کار مورچه را صحیح می دانیم و کار گنجشک را غلط؟!
و آیا تا کنون دقیق اندیشیده ایم که ما مورچه ی داستانیم یا گنجشک سرمست؟ زیرا بالاخره همه باور داریم که زمستان در پیش است و برای زمستان باید توشه گرد آورد!.
و شاهدش همین که اگر امروز خبری اقتصادی دال بر کمیاب شدن یکی از مواد غذایی به ما برسد؛ سریع به فکر جمعآوری و احتکار آن ماده غذایی می افتیم!
این عمل ما نشانگر چیست؟ مسلماً نشانگر صحت ادعای بنده است که همه معتقدیم:
«عمل مورچه، درست و عمل گنجشک، غلط بوده است»
اما راستی آیا ما همیشه در نقش مورچه ظاهر شده و از نقش گنجشک حذر داریم؟ متاسفانه جواب این سوال منفی است! بله منفی!! زیرا اکثر ما انسانها فقط در «حرف» کار مورچه را صحیح می دانیم ولی پای «عمل» که پیش آید، جور دیگری رفتار می کنیم!!
مثلاً خود ما آیا در فکر جمعآوری توشه برای فردای قیامت، فردای نیازمندی و احتیاجمان، زمستان [سوزان و هولناک!] قیامت و روز محاکمه و مجازات هستیم؟ چقدر در حال جمع توشه و چقدر در حال تفریح و لذت بردن از دنیاییم؟!.
اکثر ما فقط مدعی هستیم و کاملا بی انصافانه گنجشک داستان را مذمت و تخطئه می کنیم، در حالی که خودمان عین او و حتی بدتر از او رفتار میکنیم!
و به تنها چیزی که نمی اندیشیم؛ «قیامت» است و «کوچ» از این عالم خاکی!
قرآن کریم می فرماید:
فَاِنَّ خَیرَ الزّاد التَّقوی
همانا بهترین توشه پرهیزکاری و ترس از خداست
(سوره مبارکه بقره- 197)
امام حسن مجتبی علیه السلام می فرماید:
فَإِنَّ الْمُؤْمِنَ یَتَزَوَّدُ وَ الْکَافِرَ یَتَمَتَّع
مومن [از دنیا و عمر] توشه می گیرد [توشه تقوی و عمل صالح] ولی کافر [تنها] استفاده می کند [و هیچ توشه ای بر نمی گیرد]
(بحارالأنوار، ج75 ، ص112)
و اگر نیک بنگریم می یابیم که داستان مورچه و گنجشک داستان مؤمن و کافر است و این حدیث به زیبایی بیانگر این خطای انسانهای گنجشک گونهی کافر است! زیرا: مؤمن، آیندهنگر است و کافر، خیر.
مؤمن، صبور است و اهل تحمل سختیها، به راحتی از لذایذ کنونی [تفریح و سرگرمیهای غفلتآور و بیهوده و لهو و لعب دنیا] می گذرد تا فرصت جمعآوری توشه را داشته باشد؛ ولی کافر، عجول، نقدطلب و لذتجوی نادان است؛ چرا که او به لذائذ آنی و فانی دل بسته و از لذائذ باقی و جاوید غفلت نموده است.
مؤمن، از گذر عمر، کوچ دیگران و کوتاه شدن دست آنها از دنیا، پند گرفته و خطای غافلان را تکرار نمی کند؛ ولی کافر، بدون توجه به آنها، غرق لذت و غفلت است.
کافر، به مؤمن می خندد و او را مسخره می کند؛ چنانکه گنجشک به مورچه می خندید و او را مسخره می کرد!
قرآن کریم:
إِنَّ الَّذینَ أَجْرَمُوا کانُوا مِنَ الَّذینَ آمَنُوا یَضْحَکُونَ
همانا اهل گناه [در دنیا] همیشه به مؤمنین می خندیدند!
(سوره مبارکه مطففین- 29)
و می فرماید:
زُیِّنَ لِلَّذینَ کَفَرُوا الْحَیاةُ الدُّنْیا وَ یَسْخَرُونَ مِنَ الَّذینَ آمَنُوا
زندگانی دنیا برای کافران زینت داده شده و آنان مؤمنین را مسخره میکنند
(سوره مبارکه بقره – 212)
ولی روزی هم می رسد که به او [کافر] که از رحمت الهی وامانده و در روز قیامت با دستان تهی و کیسهی خالی در ظلمت و تاریکی گرفتار گشته و از مومنین درخواست «نور» [یعنی همان توشه را] می کند؛ گفته میشود:
«....برگردید به عقب [دنیا] و نور تهیه کنید!...»
قرآن کریم:
یَوْمَ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذینَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ قیلَ ارْجِعُوا وَراءَکُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً
روزی که مردان و زنان منافق به مؤمنین می گویند: «به ما نگاه کنید تا ما از نور شما بهرهمند شویم» و به آنان گفته می شود: «برگردید به عقب و نور تهیه نمایید»
(سوره مبارکه حدید -13)
و در آن روز مصداق این آیه می شوند که:
فَالْیَوْمَ الَّذینَ آمَنُوا مِنَ الْکُفَّارِ یَضْحَکُون
امروز آنان که ایمان آورده اند به کافران می خندند
(سوره مبارکه مطففین – 34)
بارالها ما را از مورچه ای پرتلاش و دل آگاه کمتر قرار مده
بارالها چشمان دل ما را باز و ما را عامل به آنچه صلاحمان در آنست قرار بده.
آمین یا رب العالمین
والسلام - التماس دعا
اکبر فرحزادی نویسنده این سطور معتقد است تنها مذهب بی نقص و نجاتبخش اسلام شیعی است و بدون هدایت اهل بیت علیهم السلام هرگز نمی توان به مقصد رسید. بیایید همه در نشر آموزه های اهل بیت علیهم السلام کوشا باشیم. |