مردى به ابوذر گفت: مرا تحفه اى از علم بده. ابوذر (ره) گفت: علم بسیار است ولى اگر مىتوانى به آنکه دوستش دارى بد نکن! آن مرد گفت: آیا تا کنون دیدهاى که کسى به آنکه دوستش دارد بد کند؟!
ابوذر گفت: بله تو خودت را از همه بیشتر دوست دارى و چون نافرمانى خدا را مرتکب شوى به خود بد کردهاى.
بسم الله الرحمن الرحیم
نظام احسن
یک روز جمعه در [مملکت] بدنم اتفاقی عجیب رخ داد. ماجرا از این قرار بود که طبق عادت همیشگی در گوشه ای نشستم تا ناخن های دست و پایم را بگیرم اما همین که ناخن گیر را بر ناخنم فشار دادم، درد زیادی را حس کردم! اولش احساس کردم شاید گوشه ای از گوشت انگشتم را نیز گرفته ام. دقتم را بیشتر کردم و مجدداً مشغول گرفتن ناخن شدم؛ باز هم همان درد تکرار شد! ناخن انگشت دیگر و انگشتان دیگر را امتحان کردم ولی با تعجب دیدم همه ی ناخن ها به درد آمدند گویا همه ی آنها حس پیدا کرده و دارای عصب شده بودند.
مسئله را جدی نگرفتم و با خود گفتم: «فعلاً موهای سر و صورتم را اصلاح کنم و بعد سر فرصت به سراغ ناخن ها خواهم رفت» قیچی را که به موهای صورت انداختم همان اتفاق عجیب تکرار شد؛ گویا تک تک موهای سر و صورتم نیز دارای عصب گشته و درد را حس میکردند! خیلی تعجب کردم؛ گفتم: چه اتفاقی افتاده است؟ نکند بیمار گشته و خود بی خبرم؟ برای مدتی گیج و منگ بودم.
بالاخره تصمیم گرفتم برای رفع خستگی و ایجاد تنوع مقداری میوه بخورم؛ سیبی برداشتم و گاز زدم؛ چشمتان روز بد نبیند، در یک لحظه دیدم همهی دندان هایم نرم و گوشتی شده و هیچ قدرت و استحکامی در برابر سیب ندارند درست مثل «زبان» شده بودند؛ گوشتی و نرم!
آمدم سخنی بگویم و فریاد بزنم دیدم زبانم مثل استخوان سفت و غیرقابل انعطاف گشته، خلاصه سرتان را درد نیاورم همهی اعضاء وجوارحم به هم ریخته بود و دیگر آن آدم قبلی نبودم.
درهمین حالات بودم و در فکر خود می گفتم خدایا چه شده است؟ نکند خواب می بینم؟ چه اتفاقی افتاده و ... که در میان این افکار صدایی را شنیدم؛ صدایی از درون که می گفت: «عبدالله! من زبان توام؛ می بینم که پریشان و دگرگونی!؟ حتماً می خواهی علت این اتفاقات را بدانی؟!»
من که با تعجب به سخنان او گوش می دادم در اندیشه ام خطور کرد: «یعنی چه؟ مگر زبان هم بدون اجازه ی من می تواند حرف بزند؟!» و زبان گفت: «اگر خدا بخواهد همه چیز ممکن است، فعلاً هم که میبینی من در حال تکلم هستم؛ خوب، نگفتی آیا می خواهی علت این حوادث را بدانی؟».
به ناچار و البته با اشتیاق جواب مثبت داده و منتظر پاسخ او شدم و او گفت: «راستش را بخواهی جریان از آنجا شروع شد که روزی موی سر به بقیه ی اعضاء و جوارح گفت: «اصلاً این چه معنی دارد که ما فاقد روح و هرگونه احساس درد باشیم؟ مگر ما چه چیزمان از دیگران کمتر است؟ و ...» .این سخن او سرمنشاء بروز بحثهای مختلف میان اعضاء و جوارح شد و هریک به طرفداری و یا ضدیت با او به سخن آمده و اختلافات آغاز شد.
استخوان می گفت: «مو راست می گوید مگر ما چه گناهی داریم که باید سفت و زمخت باشیم!؟»، ناخن نیز سخن او را تایید کرد و گفت: «باز وضع شما خوب است ما را که هر هفته با ناخنگیر گرفته و به دور می ریزند».
دندان ها نیز به سخن آمده و اضافه کردند: ما نیز همین مشکل را داریم چرا بعضی از ما باید نوک تیز و بعضی دیگر باید تخت باشیم، این چه تبعیضی است که اتفاق افتاده، چه کسی مسئول این همه نابرابری و بیعدالتی است؟!»
خلاصه هر یک از اعضاء، سر به اعتراض و نافرمانی برداشتند و از وضع موجود خود شکایت کردند تا اینکه تصمیم بر آن شد که هرکه هر جور دوست دارد باشد و این شد که تو اکنون شاهد این نابسامانیها و مشکلات در خود هستی».
من که دیگر قدرت هیچ کاری حتی نشستن را در خود نمی یافتم با تعجب فراوان [و البته عاجز از هر گونه تغییر]، به سخنان او میاندیشیدم ... .
به نظر شما حق با کدام است؟ و اشکال کار کجاست؟ راه رهایی از این معضل چیست؟ کدام یک عدالت است؟
به راستی اگر در عالم هستی هر یک از موجودات به گونه ای که خود می پسندند، زندگی کنند آیا نظام هستی برقرار خواهد ماند؟
اگر الاغ بخواهد اسب باشد و اسب بخواهد شیر باشد، شیر بخواهد انسان باشد و ... .اگر اتاق پذیرایی بخواهد آشپزخانه و آشپزخانه بخواهد اتاق خواب باشد، اگر توالت به اعتراض برخاسته و بگوید: «هرگز مایل به ایفای این نقش نیستم!» و هیچیک از فضاهای موجود در منزل نیز زیر بار ایفای چنین نقشی نرود؛ در آن هنگام چه اتفاقی می افتد؟ منزلی بسیار لوکس و زیبا ولی فاقد توالت! آیا قابل زندگی کردن است؟
آری در یک نظام احسن «وجود هر چیز به جای خویش، نیکوست» و موجب قوام و پا برجایی آن نظام است.
در یک نظام احسن همان قدر که وجود یک اطاق خواب برای استراحت ضروری است وجود یک آشپزخانه و یا دستشویی نیز لازم و ضروری است.
دقت فرمایید: «عدالت به معنای آن نیست که همه ی موجودات با یکدیگر مساوی باشند؛ [مثلاً همه ی دندان های انسان، دندان آسیا باشند]؛ عدالت به معنای آن نیست که هر یک از موجودات آن گونه که می پسندد، باشد؛ بلکه عدالت، یعنی هر چیز به جای خویش بوده و به ایفای نقش خود بپردازد [نقشی که کارگردان عالم هستی برایش معین کرده است].
از این رو:
یک انسان بیمار نمی تواند بگوید: «چون من بیمار هستم و دیگری سالم؛ پس خدا عادل نیست».
یک انسان با چهره ی آبلهرو نباید بگوید: «چون من زیبا نیستم و دیگری...؟ پس خدا عادل نیست».
یک فقیر نمی تواند و نباید بگوید: «چرا من؟ و نه دیگری؟!» و ... .
و صدها و صدها چون و چرای دیگر و ایراداتی که از سوی انسانهای جاهل، به مهندسی عالم هستی گرفته شده است و مهندس آن را متهم به بیعدالتی و یا فقدان تخصص کافی می نمایند.
مجدداً در مثال های متقدم تامل نمایید؛ باور فرمایید که
جهان چون چشم و خط و خال و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
نظامی کامل، زیبا، مستحکم و در یک کلام، نظامی احسن که به دست برترین معمار و مهندس عالم هستی یعنی حضرت حق تعالی پی ریزی و بنا شده و هیچ ایراد و نقصی به آن وارد نیست.
والسلام
بسم الله الرحمن الرحیم
سایه
یکی از پدیده های موجود در پیرامون، «سایه» است. موجودی که معلوم نیست میتوان به آن «موجود» گفت یا خیر؟! زیرا طبق نظر حکما و فلاسفه: «سایه، امری عدمی است» زیرا سایه یعنی «فقدان نور». اگر نور نباشد؛ سایه هست؛ تاریکیست؛ ظلمت است .
و البته نه آنکه هر سایه ای در اثر نبود نور و منبع نور باشد! زیرا بر اساس برخی روایات:
«آتش جهنم درمرحله ای از مراحل گداختن و داغ شدن به درجه ای می رسد که سیاه می شود» تاریک می گردد ظلمانی و هراسناک گردیده و گرچه آتش عظیمی بر پاست اما نوری در کار نیست!!.
پس برخی از سایه ها ناشی از شدت نور! اند مثل سایه خداوند «در روزی که هیچ سایه ای جز سایه او نیست»؛
«یَومَ لا ظِلَّ الا ظِلُّهُ»
و مثل آن «تاریکی و سیاهی» که در اثر تابش نور خورشید از روبرو به چشمان انسان ایجاد می شود که دیگر هیچ جا را نمی توان درست دید! و همه جا تیره و تار می شود و این مورد مصداق «حجابهای نورانی» است که گاه «علم» مصداق آن می شود:
«العلمُ هُو الحِجابُ الاکبَرُ»
زیرا گرچه علم، نور است؛ ولی اگر تهذیب در کار نباشد بر اساس روایات، همین علم [و نور] «حجاب» گردیده و انسان را از «سیر» باز می دارد.
پس سایه «مولود نور» است حال یا: «فقدان نور» و یا «شدت نور!».
یکی از درسهای زیبای سایه، درس بی هویتی و عدم استقلال در برابر نور است؛ انسان مؤمن نیز در برابر خالق یکتا سایه ای بیش نیست؛ «انسان کامل» سایه خدا بر روی زمین است؛ او سراپا نیاز و وابستگی است.
سایه، غالبا شبیه «صاحب سایه» است؛ سایه شیر، شیرگونه است و سایه روباه، روباه گونه؛ با دیدن سایه شیر صاحبش را شناخته و گویا تنها او را می بینی؛ در این صورت وجود سایه مانند عدم است زیرا دیگر به آن توجهی نمی شود؛ گویا اصلا دیده نمی شود و این معنا همان معنای زیبای «بی هویتی» است. مؤمن نیز اینگونه است و انسان باید با دیدن او یاد خداوند متعال افتاده و و تنها خدا را ببیند و بس!
«یا عیسی! مَن نُجالِس؟ ... مَن یُذَکِّرکُمُ اللهَ رُؤیتُه»
«از حضرت عیسی علیه السلام سؤال شد: باچه کسی همنشینی نماییم؟ و او در پاسخ فرمود: آنکه دیدنش شما را به یاد خدا بیندازد».
و چنانکه اختیار سایه دست خورشید است؛ هر طرف که بخواهد او را می گرداند و جابجا می کند؛ مؤمن نیز این گونه است:
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله: قَلْبُ الْمُؤْمِنِ بَیْنَ إِصْبَعَیْنِ مِنْ أَصَابِعِ الرَّحْمَنِ [یصرفه کیف یشاء]
«دل انسان مؤمن بین دو انگشت از انگشتان خداوند متعال قرار دارد و او هر گونه که بخواهد آنرا متحول می سازد».
سایه، مصداق «نیستی» و «سراب» است و چنانکه گاه انسان، فریب خورده و در پی یافتن سراب از آب باز می ماند؛ انسان غافل نیز گاه در پی سایه ها رفته و از اصل یعنی صاحب سایه باز می ماند و چون «دنیا در برابر آخرت» مثل «سایه است در برابرآفتاب» دل بستن به آن، دل بستن به سراب است و نیستی.
سایه، گاه «جلودار» است و گاه «دنباله رو»؛ اگر جلودار باشد یعنی در پی سایه ات روان هستی یعنی پشت به نور داری و از منبع نور دور می شوی و البته هرگز به آن نمی رسی و همیشه در حال تلاشی بی فایده و خسارت بار و در حال اتلاف عمری.
ولی اگر سایه، دنباله رو تو باشد؛ یعنی به سوی نور در حرکتی، یعنی همیشه با توست و گویا بدون تلاش، آن را از آنِ خود ساخته ای!.
بر اساس روایات، دنیا نیز همین گونه است: اگر در پی آن روان باشی هرگز به آن نمی رسی و از خداوند متعال دور می شوی ولی اگر آن را رها ساخته و به سوی خدا بروی ؛ دنیا، خود به دنبال تو روان گشته و در اختیار تو خواهد بود.
اگر «نور» باشی «سایه» هم داری ولی اگر سایه باشی نوری نداری؛ پس نور باش و نورانی تا همه چیز داشته باشی.
برخی از سایه ها ارزشمند و مفیدند؛ مثل سایه درخت برای وامانده ای در بیابان و مثل سایه پدر ومادر، همسر و معلم و مرشد.
این سایه ها برکتند چون سایه ی موجوداتی ارزشمندند؛
ولی برخی سایه ها فریبنده و خسارت بارند مثل سایه شیطان بر زندگی انسان و مثل سایه ای که برخی از فروشندگان در پرتو آن، جنس های نامرغوب خود را به دیگران فروخته و با غشّ در معامله آنها را می فریبند. از این رو امام موسی بن جعفر علیهما السلام می فرماید:
«انَّ البیعَ فی الظلال غِشٌّ»
فروش در سایه [ای که عیبهای جنس را بپوشاند] غشّ و نیرنگ در معامله است».
از برخی سایه ها باید گریخت؛ مثل سایه جهل و نادانی بر زندگی؛ و در برخی سایه ها باید پناه گرفت؛ مثل سایه علم و معرفت.
برخی از سایه ها نشانه عظمت و وجود خالق یکتا هستند و انسان را به سجده وا می دارند: مثل سایه زمین بر روی خورشید یا همان کسوف، که موجب نماز آیات می شود و گویای وجود نظمی شگرف و دقیق در عالم هستی و نیز نشانه وجود خالقی توانمند است.
نکته ای دقیق و زیبا در مورد سایه:
خط کشی را که دارای سوراخهایی به شکل اشکال هندسی، مانند مربع و مثلث و دایره است؛ در برابر منبعی نورانی بگیرید؛ در ماورای آن چه می بینید؟
بله، موجوداتی نورانی به شکل مثلث و مربع و دایره! وتعدادی سایه ی بی شکل؛
چه چیزهایی باعث جدا شدن حد و مرز آن موجودات نورانی از یکدیگر و دیده شدن آنها گشته است؟ درست است: «سایه ها»
بهتر بگوییم: نور، خط کش و سایه ها با همکاری یکدیگر و نه فقط نور یا سایه و یا خط کش.
و به بیان دیگر وجود آنها با هم، موجب «شناخت» آن اشکال نورانی گشته است.
اکنون دقت کنید:
انسان نیز همین گونه است؛ «انسان های عادی» سایه هایی هستند که اگر نبودند «انسان کامل» شناخته نمی شد و انسان کامل موجودی نورانی است که اگر نبود خداوند متعال شناخته نمی شد! چنانکه حضرت حق تعالی خود در حدیثی قدسی فرموده است:
« کُنتُ کَنزاً مَخفیّاً فَأحبَبتُ أَن أُعرفَ فَخَلقتُ الخَلقَ لِکَی أُعرَفُ»
«من گنجی پنهان بودم که اراده کردم شناخته [و آشکار] گردم از این رو خلق را آفریدم تا شناخته شوم»
آری تجلّی انسان کامل بر روی زمین، عاملی برای شناخت حق تعالی و آشکار شدن چهره زیبای اوست؛ انسانهایی نورانی با اشکال، رنگها و نژادهای مختلف [مانند اشکال روی خط کش] که همه در یک چیز یعنی «نورانیت» مشترکند؛ و ماورای همه آنها چیزی جز سایه نیست.
و در این میان وجود خط کش به مثابه دنیاست [و حوادث آن]،
و چنانکه برای رسیدن به منبع نور باید از روزنه های خط کش عبور کرد و به آن وابسته نشد؛ برای رسیدن به خداوند متعال نیز باید از دنیا گذشت و اسیر آن نشد.
و در آخر چند ضرب المثل در مورد سایه:
سایه از نور کی جدا باشد!!؟
سایه شاه وگدا یکی است.
سایه با خورشید دائم هم ترازو بوده است.
سایه افکن بر سر بی سایگان.
انشاء الله
التماس دعا
25بسم الله الرحمن الرحیم
عن علیٍّ علیه السلام:
إِنَّ کَرَمَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ لَا یَنْقُضُ حِکْمَتَهُ فَلِذَلِکَ لَا یَقَعُ [لَا تَقَعُ] الْإِجَابَةُ فِی کُلِّ دَعْوَة
علیٍّ علیه السلام فرمود:
بدرستى که کرم خداوند حکمت او را نقض نمی کند؛ پس بدین سبب است که اجابت در هر دعایی واقع نمىشود
[یعنى حق تعالى نهایت کرم را دارد و قادر است بر این که هر چه دعا کنند و از او بطلبند بر آورد و بدهد نهایت در هر کار رعایت حکمت و مصلحت میکند و در هرچه مصلحت نباشد نمىکند، و این که بعضى دعاها مستجاب نمىشود باعتبار این است که مصلحت در اجابت آن نیست نه از راه کوتاهى در کرم او تعالى شأنه.]
(تصنیف غرر الحکم و درر الکلم ص : 193)
بسم الله الرحمن الرحیم
رنگِ خدا
اگر قرار باشد که تصویر یک انسان را نقاشی کنیم در ابتدا چه میکنیم؟ طراحان میگویند: افراد مبتدی باید ابتدا الگویی کلی از چهره تهیه نموده و مثلاً با رسم یک بیضی و تقسیم آن به سه قسمت کار روی آن را شروع کرده و با اضافه کردن بخشهای بعدی نظیر چشم و گوش و. .. کم کم طرح خود را به الگوی اصلی شبیه تر و شبیه تر نموده و تصویر را کامل نماید. در هر مرحلهای ا ز این تغییرات میتوان ادعا کرد که: این تصویر در حال: «نزدیک شدن» به «الگوی اصلی» است، بنابراین، در این مثال نزدیک شدن به معنای «شبیه تر شدن» است.
گاه از خود میپرسیم که چرا خلق شده ایم؟ و در پاسخ میشنویم که هدف «رسیدن به کمال» و یا «قرب الهی» است ولی در مورد اینکه: «قرب الهی» یعنی چه؟ کمتر میشنویم. غرض نگارنده از این نوشتار بیان این مطلب است و مثال فوق با توضیحات بعدی تا حدّی گویای این امر است.
آری، انسان موجودی است که در روایات و آیات قرآن از او به «خلیفهی خداوند» در روی زمین نام برده شده است و گفته شده است که انسان «مظهر اسماء الهی» است. امّا منظور از این «مظهریت» چیست؟
اگر به مثال فوق توجه دیگری فرمایید؛ درک این مطلب ساده تر خواهد شد. انسان موجودی است که بالقوه دارای استعدادهای فراوانی است، استعدادهایی که از بدو خلقت به همراه او بوده و او وظیفه دارد که آنها را از حالت غیر فعال و غیر ظاهر یعنی از حالت بالقوه، خارج ساخته و فعال و نمایان نموده یا به تعبیر دیگر آنها را به «فعلیّت» برساند.
او برای رسیدن به این «نقطهی اوج» و «اوج کمالات» خلق گشته است؛ به او فرصت کافی داده شده، ابزارهای لازم نظیر فطرت، عقل، غرایز، فرصت، پیامبر(صلی الله علیه و آله)، امام(علیه السلام)، دین و هر آنچه لازم است در اختیار او قرار داده شده و از او خواسته شده که: برای رسیدن به مقصد همهی همت خود را مصروف داشته و در هر لحظه از لحظات عمر با کار کردن روی نفسِ خویش خود را بیشتر به «الگوی کمال» یعنی «حق تعالی» نزدیک نماید. آری، از او خواسته شده تا «خداگونه» شود؛ از او خواسته شده تا «به رنگ خدا» در آید؛ چرا که:
مقام «خلیفه اللهی» اقتضای آن را دارد که «جانشین»، مقداری شبیه آن کسی باشد که قرار است بر مسند او تکیه زند. بنابراین، اگر قرار است انسان به مقام «خلیفه اللهی» نایل گردد باید همهی تلاش خود را در این راه صرف نموده و ضمن «خود سازی» با «دفع رذایل» از خویش و «کسب فضایل» دائماً خود را بیشتر به «خداوند» شبیه سازد.
و این شباهت در مثَل به مانند همان تصویری است که قرار است شبیه الگوی اصلی گردد. انسان، هر قدر که بیشتر روی نفس خویش کار کند و در جهت مزیّن شده و متصف شدن به فضایل و کمالات تلاش نماید؛ در واقع در جهت «خداگونه شدن» و «مظهریت اسماء الهی» گام برداشته است. شباهت به خداوند در اوصاف بدین معنی است که اگر خداوند «رحیم» است و مهربان، انسان نیز مهربان باشد. اگر او «ستار» و پوشانندهی خطا است؛ انسان نیز اینچنین باشد. اگر او آمرزنده و شکور و عزیز و کریم و. .. است؛ انسان نیز با تلاش خویش زمینهی شوفایی این اوصاف در خویش را فراهم ساخته و آنها را در خود متجلّی سازد.
بدین گونه است که او به خدا شبیه تر گشته و به مقام «قرب الهی» یعنی «نزدیکی به او در اوصاف و فضایل» نایل میگردد.
انسان به دنیا آمده است تا خود را شبیه خداوند ساخته و «لایق وصال حقتعالی» نماید. او آمده است تا سایهها را کنار زده و «بی شکل» [مانند خداوند] گردد.
به این مثال دقّت فرمایید: خط کشی را در نظر بگیرید که درون آن سوراخهایی مانند مثلث، دایره، مربع و. .. تعبیه شده است. اگر از یک طرف به این خط کش نور تابیده شود در طرف دیگر اشکالی مانند همان شکلهای روی خط کش نمایان میگردد، چه چیزی باعث میشود که شکلها دیده شوند؟ «سایهها». حال اگر سایهها را کنار بزنیم دیگر شکل مثلث، دایره، مربع و. .. دیده نخواهد شد و تنها نور است که باقی خواهد ماند. انسان نیز مادامی که گرفتار «رذایل» است؛ به مثابه آن است که گرفتار «سایهها» است اگر او از طریق « مبارزه با نفس » این سایهها را از خود دور سازد؛ بی شکل گردیده و خداگونه میشود، به تعبیر دیگر «هویت انسان» در «بی هویتی» او در برابر خداوند متعال است. «انسان کامل» انسان بی شکل است چون خداوند که الگوی اوست و قرار است [تصویر] انسان به او شبیه گردد؛ موجودی بی شکل است. اگر انسان دانست که او هیچ چیز جز تجلّی حضرت حق تعالی نیست، هیچ چیز جز بارقههایی از نور الهی نیست و اگر دانست که« الله نور السموات و الارض »؛ دیگر خود را ندیده و تنها خدا را میبیند. اگر سایهها کنار رفت؛ تنها «نور» یعنی «خدا» میماند و بس.
و در این حالت است که دیگر چیزی جز خدا دیده نمیشود. از این رو شاعر گفته است:
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت
و شاعر دیگر نیز میگوید:
به خدا تو خود خدایی
اندکی گر به خود آیی
انسان دل آگاه میداند که او « فقر مطلق » است و نه حتی « فقیر مطلق»، چرا که اگر خود را «فقیر» نیز ببیند باز «خود» را دیده است که گرفتار «فقر» گردیده و هنوز اندکی از سایه موجود خواهد بود در حالی که انسان کامل اصلاً چیزی جز خدا نیست.
مثال دیگر؛ شیشهای را در نظر آورید که کثیف گشته و انواع آلودگیها او را در بر گرفته است. تا آلودگیهای مذکور وجود دارد شیشه دیده میشود؛ ولی اگر شیشه را کاملاً پاک سازیم به گونهای که دیگر هیچ اثری از آلودگی بر روی آن دیده نشود؛ دیگر شیشهای دیده نمیشود و گویا دیگر شیشهای وجود ندارد!
انسان نیز در صورتی که گرفتار آلودگی و رذایل باشد؛ و در صورتی که گرفتار «خودخواهی»ها و «منیّت»ها گردد خود را دیده و نمیتواند آن گونه که شایسته است خداگونه شود. او برای آنکه خداگونه شود باید زلال گردیده و دیده نشود. اینچنین انسانی دیگر محو در خدا گردیده و «فانی فی الله» میگردد و تازه آن وقت است که او میتواند درک نماید که قرب الهی چگونه مقامی است و چه لذّتی بر آن مترتب است و بدیهی است مادامی که او گرفتار رذایل و هوای نفس است؛ نمیتواند از لذّت قرب الهی آگاه گشته و متلذذ گردد و این گنج، گوهر ثمینی است که بی رنج میسّر نمیشود. این مقام، مقامی است که تا به آن نرسیده باشیم درک آن برایمان ممکن نخواهد بود و به قول معروف مصداق این جمله است که:
«شنیدن کی بود مانند دیدن».
برای روشن تر شدن این قضیه نیز به مثال زیر توجه فرمایید:
کودکی را در نظر آورید که تازه میخواهد به مدرسه پا بگذارد و چیزی از خواندن و نوشتن نمیداند. او نمیداند که در مدرسه چه کمالی در انتظار اوست؛ از این رو از شما میپرسد: «برای چه باید به مدرسه بروم؟» و شما میگویید: «برای آنکه سواد خواندن و نوشتن پیدا کرده و کتاب بخوانی».
او که معنای این کلام و لذّت خواندن و نوشتن را درک نکرده مجدداً میپرسد: «خوب اگر بخوانم و بنویسم چه میشود؟ و چه فایدهای دارد؟» و شما میگویید: «خوب اگر بتوانی بخوانی و بنویسی به کلاس بالاتر رفته و در آنجا نیز چیزهای دیگری یاد میگیری». او میگوید: «آنچه یاد میگیرم به چه درد میخورد؟» و شما برای او از دیپلم گرفتن، دانشگاه رفتن، مهندس شدن و. .. سخن میگویید. ولی بی تردید هر آنچه او از شما بشنود آنگونه که لازم است توجیه نگشته و به فواید و برکات تحصیل پی نمیبرد. او تا خود به مقامات بالاتر نایل نگردد؛ لذّت آن مقامات را درک نخواهد کرد و چه بسا حتی به همین خاطر لذّتهای مذکور را انکار نیز مینماید و شما چارهای ندارید جز آنکه بگذارید زمان بگذرد و گذر زمان و تلاش او کار خود را بنماید. انسان نیز در مثل مانند همین کودک ناآگاه است که تا خود، از طریق «مبارزه با نفس» به مقامات بالاتر دست نیافته باشد؛ هرگز نمیتواند به لذّت آنها پی ببرد و از آنها متلذذ گردد.
و چنانکه کودکان از لذّت ریاست، شهرت، شهوت و. .. هیچ آگاهی نداشته و به بازیها و لذایذ کودکانهی خود مشغولند؛ [و این بازیها و لذتهای کودکانهی آنها برای ما بسیار عبث و بیهوده میآید و گاه حتی ما به تمسخر آنهاپرداخته و آنها نیز به تمسخر ما مشغولند] بسیاری از ما نیز اینگونه بوده و کودکانه گرفتار لذایذ مادی و شهوانی خود بوده و از لذّت قرب الهی و کسب کمالات بی اطلاعیم.
به امید آن روز که دیگر کودک نباشیم.
اللّهمَّ ارْزُقنا کَمالَ الانْقِطاعِ اِلَیک
التماس دعاَ
بسم الله الرحمن الرحیم
رسول الله صلى اللَّه علیه و آله :
وَ مَنْ نَظَرَ إِلَى مَا فِی أَیْدِی النَّاسِ طَالَ حُزْنُهُ وَ دَامَ أَسَفُه
رسول اکرم صلى اللَّه علیه و آله فرمودند:
کسی که به داشته های مردم چشم داشته باشد اندوه او طولانی و تاسفش مداوم خواهد بود.
(بحار الأنوار ج74 ص 174)
در پرتو آموزه های معصومین علیهم السلام زندگی کنیم
با تکثیر این روایات و یا نهادن آنها در وبلاگ خود، در ثواب تاثیرات آن سهیم باشید
بسم الله الرحمن الرحیم
بزرگ یا کوچک؟!
گاه گناهی مرتکب میشویم و با خود یا در جواب کسی که ما را از انجام آن نهی نموده است میگوییم: «این گناه که گناه بزرگی نیست؛ یک گناه کوچک! است».
وجملاتی از این قبیل که برای توجیه گناه یا زمینه سازی انجام آن بکار گرفته و بدینگونه سعی در آرام ساختن وجدان ناآرام خویش مینماییم.
به راستی آیا «گناه کوچک» وجود دارد!؟ اصلاً گناه چیست؟ مگر گناه همان سرکشی از اوامر خالق و گردنکشی در برابر او نیست؟ و مگر گناه، «نه» گفتن به خالق مهربان و خیرخواه نیست؟ و آیا نفس «نه» گفتن به او میتواند کوچک و بیمقدار باشد؟! بگذارید مثالی بزنیم:
اگر وارد منزل خود شدید و خسته و وامانده به استراحت مشغول گشتید در همین حال برادر کوچک و 8 سالهی شما به شما که 18 سال دارید بگوید: فلانی برو برایم یک لیوان آب بیاور و شما در پاسخ او بگویید: «به من چه ارتباطی دارد خودت برو آب بریز» به نظرتان این عمل شما چقدر زشت و ناپسند است؟ بیتردید اگرچه بر کوچکتر رعایت احترام شما واجب بوده و لازم است از دستور دادن به شما پرهیز نماید ولی اگر چنین نمود آیا شما حق دارید در پاسخ او جملهی مذکور را به کار برید؟.
حال فرض نمایید برادر دیگر شما که هم سن و سال شماست او همان درخواست را از شما داشته باشد و شما نیز عین همان جواب و نه بیشتر را به او بدهید و بگویید: «به من چه ارتباطی دارد خودت ... .» اکنون قبح و زشتی پاسخ شما چقدر است؟ آیا همان مقدار پیشین؟ یا بیشتر از آن؟ بدون تردید بیشتر.
حال فرض نمایید: برادر بزرگ شما که حدود 45 سال دارد و متاهل است؛ به منزل شما آمده و چنین درخواستی از شما دارد و شما نیز عین همان پاسخ را به او میدهید؛ اکنون قبح آن چقدر است؟ با حالات قبل مقایسه نمایید.
پدر شما از راه رسیده و خسته و عرقریزان در گوشهای نشسته و از شما درخواست یک لیوان آب میکند و شما مجدداً همان پاسخ را عیناً تکرار مینمایید، کراهت و زشتی این پاسخ و عملکرد شما در مقایسه با حالات پیشین چقدر است؟.
فرض بفرمایید: امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و سپس امیرالمومنین علی ( علیهالسلام) و سپس نبی مکرم اسلام(صلیاللهعلیهوآله) به ترتیب حاضر گشته و از شما چنین درخواستی را نموده و شما نیز تنها و تنها عین همان جواب، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر را تکرار کردهاید، قبح و رذالت این پاسخ را در مورد تک تک این حالات با یکدیگر مقایسه نمایید.
حال اگر فرضاً خود حضرت حقتعالی از شما چیزی بخواهد و شما مجدداً عین آن پاسخ سرکشانه و ناسپاسانه را بدهید؛ اکنون زشتی این عمل و خباثت آن چقدر است؟! آیا قابل مقایسه با حالات سابق هست؟
دقت نمایید: در تمامی این مثالها جواب شما ثابت بود و تنها یک جمله تکرار میشد؛ ولی منزلت و موقعیت درخواست کنندگان در حال تغییر و تعالی بود یعنی چیزی که موجب بیشتر شدن زشتی و رذالت این پاسخ میشد نفس پاسخ شما نبود بلکه بالاتر رفتن مقام درخواست کننده موجب آن گشته است.
آری «گناه»، از آنجا که یک پاسخ منفی و یک سرکشی در برابر متعالیترین موجود جهان هستی و مهربانترین مهربانان یعنی حضرت باریتعالی است، به هر شکل که رخ دهد شرمآور و کریه است. گناه، یعنی از دست دادن خداوند و رضای او، گناه یعنی ناسپاسی در برابر همهی الطاف بینهایت و غیر قابل شمار او. از این رو؛
گناه اگر چه در ظاهر، کوچک باشد در واقع یک «نه بزرگ» به یک مهربان بیهمتاست.
و از همین روست که نبی اکرم (صلیاللهعلیهوآله) میفرماید:
لا تَنظُرْ اِلی صِغَرِ الخَطیئَةِ وَ لکن انظُر الی مَن عَصَیتَ
«به کوچکی گناه نگاه نکن، بلکه به بزرگی کسی نگاه کن که نافرمانی او را مرتکب شدهای»
و از همین جهت است که میگوییم: « گناه کوچک مصداقی نداشته و همه و همهی گناهان در برابر آن ذات یگانه، کبیره محسوب گشته و خطرناک و ویرانگرند».
البته این سخن که گناهان تقسیم به دو گونهی کبیره و صغیره گشتهاند، نیز از آن روست که خداوند متعال، خود جهت پرهیز دادن جدیتر بندگان خود برخی از گناهان را بزرگتر و خسارتبارتر معرفی نموده و بدین گونه خواسته تا بندگان خویش را بیش از پیش در کنف حمایت و مهربانی خویش قرار داده و ایشان را از آلودگی به چنین گناهان مخرب، بیمه نموده و مصون بدارد.برای درک بهتر این نکته نیز به مثال ذیل توجه فرمایید:
گاه پدری از فرزند خود میخواهد که در رعایت نظم در زندگی، جدیّت داشته و کسالت و تنبلی را کنار بگذارد و گاه از او میخواهد که هرگز سمت گناهانی نظیر خیانت، حرام خواری و ... نرود؛ در کدام صورت سرپیچی و نافرمانی از او بزرگتر و خسارتبارتر خواهد بود؟! بیتردید حالت دوم، از این رو میتوان گفت: «اگر در میان تعالیم اسلامی برخی از گناهان «کبیره» و برخی دیگر «صغیره» نامیده شدهاند؛ نسبت به نفس همان گناهان و مقایسهی آنها با یکدیگر و میزان خسارتبار بودن آنها نسبت به یکدیگر بوده است وگرنه در مقایسه با منزلت و مقام حضرت حقتعالی و عظمت او تمامی گناهان، کبیره بوده و انجام همهی آنها ننگین و دور از انصاف است.
«اللهمَّ احفَظْنا مِن شُرورِ اَنفُسِنا»
التماس دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
قَالَ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله:
غُضُّوا أَبْصَارَکُمْ تَرَوْنَ الْعَجَائِب
چشمان خود را فرونهید تا «عجایب» را مشاهده نمایید.
( مستدرکالوسائل ج : 14 ص : 270)
بسم الله الرحمن الرحیم
زمین
روزها مِی آیند و در شبها می روند و شبها حاکمند تا آن هنگام که روشنایی روز، زمان اتمام آن را خبر دهد و این رفت و آمد هزاران سال است که ادامه دارد، روزها و شبهایی که حاصل گردش زمین بدور خورشید است. روزها و شبهایی که گویا پاره های تن انسان و بخشی از وجود اوست به گونه ای که هر روز و هر شب که می گذرد انگار تکه ای از انسان جدا می شود.
و انسان این موجود غافل، بدون توجه به آن غرق در زندگی خویش است، زندگی بر پشت این زمین، این مرکب راهوار و آرام که بی وقفه در حال حرکت است و مسافر خویش یعنی انسان را روزی یک بار به طواف خورشید می برد و این طواف بی وقفه و تکراری گرچه در ظاهر ملال آور و خسته کننده است ولی در واقع زمینه ساز فرصت هایی طلایی برای امری بزرگ و مقدس است، امری به بزرگی عالم خلقت، امری گرانسنگ که به خاطرش افلاک آفریده شد و ملائکه ی بزرگ و گرامی خدا به کار گرفته شد.
امری به نام «تجلی انسان کامل» یا «تجلی خدا بر روی زمین.»
آری این جلوه ی روزها و شبها تنها نور پردازی صحنه ایست که قرار است در آن موجودی به نام انسان به جلوه گری و بندگی بپردازد و زمین، تنها صحنه ی اجرای این فیلمنامه ی بزرگ است. صحنه ای که در آن:
جهان چون چشم و خط و خال ابرو است که هر چیزی به جای خویش نیکوست
و کوه ها و دشت ها، دره ها و دریاها ، جنگل ها و بیشه زارها، همه و همه اجزا و دکورهای این صحنه اند خورشید نورافکن آن، خداوند و ملائکه و نیز ذرات زمین و اجزای زمان همه و همه، تماشاگران آن و انسان، این موجود جهول بازیگر آن است.
بازیگر فیلمنامه ای که دارای بخشها و سکانس های مختلفی است، سکانس تولد، کودکی، جوانی، پیری و مرگ، سکانسِ بازی، تحصیلات ابتدایی، متوسطه، عالی، اشتغال، ازدواج، پدر یا مادر شدن، سکانس عشق و محبت ورزی، خشونت و جنایت، مکر و نیرنگ، افزون طلبی و سیری ناپذیری و ده ها و ده ها سکانس دیگر که تماماً بر روی این زمین خاکی و از سوی انسان به اجرا گذارده می شود.
آری زمین، یعنی همان کره ی متحرکی که بر روی آن زندگی می کنیم صحنه بزرگترین تئاترها و یا فیلم های عالم خلقت است و نه تنها صحنه نمایش که: حافظه تاریخ است و اگر خوب بجویی آثار و نشانه های فراوانی از بازیگران پیشین در آن خواهی یافت، آثاری به جا مانده از فرعون ها و نمرودها ، ابراهیم ها و اسماعیل ها، شمرها و ابن ملجم ها، و ...
و زمین با تو می گوید؛ چرا که او "فریبای صادق" است .
"فریبا"ست از آن رو که فریبنده است و انسان های فراوانی را گرفتار زرق و برق خویش ساخته و "صادق" است از آن رو که اخبار تمامی این حوادث را برای تو بازگو کرده و خود را به ما نمایانده است. و نیز "مادری مهربان" است که انسان را به مثابه فرزندی در آغوش خویش پرورش داده و به او توجه نموده است و در عوض ما مانند کودکی ناسپاس با تخریب طبیعت و محیط زیست با او نامهربانانه رفتار نموده و به او جفا کرده ایم.
زمین، گهواره ای برای آرامش کودکان خویش است "اَلَم نَجعَلِ الارضَ مِهاداً" و با کوه های استوار و سربه فلک کشیده ی خویش رمز و راز ایستادگی و پایداری را به او آموخته است. دریاها و اقیانوس هایش حاکی از وسعت بی کرانه ی او و درسی بزرگ برای کسب "سعه صدر" در انسان است و رودخانه های او معلمی بزرگ برای آموختن عفو و گذشت به انسان است آن چنانکه او طاهرکننده ی همه ی آلودگی ها و نجاسات است.
و نیز زمین شاهدی بر اعمال زشت و زیبای ماست شاهدی با حافظه ای قوی و دقیق، شاهدی که فردای قیامت از همه ی کرده ها و ناکرده های ما خبر می دهد، شاهدی بر جنایات و خباثتهای انسان، شاهدی بر عشق بازی بندگان مخلص خدا در دل شبها و در میدان های نبرد در راه خدا شاهدی بر صبر و استقامت انسان در برابر بلاها و گرفتاریها، گناهان و نیز سختی های طاعت و بندگی حق تعالی.
شاهدی بر محبت ورزی ها و کینه توزی ها، حسادت ها و رفاقت ها، رذالت ها و صداقت ها و همه و همه رفتارها و گفتارهای ریز و درشت انسان است.
کویر آن به ما می آموزد: چنانکه خاک فقیر، مستعد رشد و شکوفایی دانه نیست دل انسان گناهکار نیز شوره زاری است که بذر هدایت در آن به بار نمی نشیند و نابود می گردد.
باتلاق به انسان می آموزد: مبادا فریب ظاهر را خورده و واله ی نیلوفرهای خوشرنگ و زیبا گشته و از راز باطن خطرناک و مهلک آن غافل گردی و پا به درون آن بگذاری.
و می آموزد که گناه، باتلاق زندگی انسان است که ظاهری زیبا ، چشم نواز و دل ربا دارد و باطنی کثیف، آلوده ، مهلک و ویرانگر دارد.
سنگ آن می گوید: مبادا دلت مثل سنگ باشد که منفعل نشده و نرم نگردد، بلکه مثل موم باش که در دستان خالقت به هر شکل که او می خواهد در آییی.
و نیز میگوید: مبادا مثل بیدی باشی که به هر بادی بلرزی، بلکه مانند سرو محکم ، استوار و پایدار باش و در برابر ناملایمات بندگی، سنگ صفت و کوه وار باش.
و گویا گاه زمین بر انسان خشم می گیرد و او را با سیل و طوفان و زلزله های خود تنبیه می کند، آن هنگام که رسم بندگی را زیر پا می نهد و به معصیت خالق مشغول می گردد.
مرداب آن می گوید: باید حرکت کرد و نباید ماند، ماندن مردگی و تعفن است، گندیدن و پوسیدن است همانگونه که زمین دائماً در حال حرکت است انسان نیز باید دائماً در حال حرکت باشد چرا که در "مسابقه"، ماندن و سکون معنا ندارد.
جنگل می گوید: گرچه زیباست ولی خطرناک است و همان گونه که ورود به جنگل انبوه و تاریک بدون بلد بودن راه و داشتن نقشه و راهنما کاری ابلهانه و خطرناک است در این دنیای رنگارنگ نیز بدون بهره گیری از راهنمای معصوم علیه السلام و نقشه، زندگی سالم و امن محال است .
خاک آن درس سخاوت می دهد و می گوید: "تو یک دانه بده، من صد دانه می دهم" و تو یک ریال در راه خدا خرج کن تا او هفتصد ریال به تو باز گرداند.
آسمان آن می گوید: اگر خواهان پروازی باید خود را از زمین جدا سازی، اگر خواهان وصل جانانی باید از وابستگی ها و علائق دنیوی خویش بگذری.
و خلاصه هر جزء و هر قسمت زمین با تو سخن می گوید و تو را آگاه می سازد اگر چشم عبرت بین داشته باشی و خواهان سعادت و خوشبختی خویش باشی.
آری، زمین صادقانه با تو می گوید: من لایق دل بستن و ماندن نیستم، من تنها راهی برای گذر، پلی برای عبور، صحنه ای برای ایفای نقش، تجارتخانه ای برای سودآوری، سجده گاهی برای عبودیت و بندگی و سکویی برای معراج تو هستم.
من همان گونه که کوه هایی برای" صعود" دارم، دره هایی نیز برای "سقوط" دارم و این تو هستی که انتخاب می کنی "صعود" یا "سقوط" .
همان گونه که دریاهای من می تواند فرحبخش و شادی آور باشد اگر بدون مهارت شنا در آن وارد شوی می تواند خطرناک و نابود کننده باشد و ... .
و می گوید: خلاصه من آنچه باید بگویم به تو گفتم و شرط مادری را ادا کردم.
والسلام
بسم الله الرحمن الرحیم
علیعلیهالسلام:
طوبی لِمَنْ شَغَلَه عَیبُهُ عَن عُیُوبِ النّاسِ
«خوشا به حال کسی که پرداختن به عیوب خویش او را از [پرداختن به] عیوب مردم باز داشته است.»
در خصوص حدیث مذکور میتوان به امور ذیل اشاره نمود:
1- شاید میفرماید: کسی که مشغول «یافتن» و اصلاح عیوب خود شد و معایب خویش را دید دیگر به خود اجازه نمیدهد عیبگیر و ملامتگر دیگران باشد (از کثرت گناهان خویش شرم نموده و ...).
2- شاید میفرماید: آن قدر عیب داریم که اگر به آنها مشغول گردیم دیگر فرصت پرداختن به عیبهای دیگران را نداریم.
3- شاید میفرماید: هر که از خود شروع کند و خود را اصلاح سازد، جامعه اصلاح گشته و آباد میشود و دیگر نیازی به اصلاح دیگران نیست.
4- شاید میفرماید: کسی که خود در «حال غرق شدن» باشد نمیتواند «منجی دیگران» باشد
5- شاید میفرماید: سفیهانه است که کسی خود را رها نموده تا تلف! گردد و در همان حال بخواهد دیگران را نجات دهد!.
6- شاید میفرماید: کسی که در حال غرق شدن است چگونه می تواند ناجی دیگران باشد؟!.
7- شاید میفرماید: تجسّس در امور دیگران ممنوع در خود به جستجو بپرداز.
8- شاید میفرماید: تا زمانی که عیب در تو هست؛ اصلاً دیگران پذیرای تذکرات اصلاحگرانهی تو نخواهند بود.
شما هم نظرات خود را در مورد این فرمایش مولا بفرمایید
اکبر فرحزادی نویسنده این سطور معتقد است تنها مذهب بی نقص و نجاتبخش اسلام شیعی است و بدون هدایت اهل بیت علیهم السلام هرگز نمی توان به مقصد رسید. بیایید همه در نشر آموزه های اهل بیت علیهم السلام کوشا باشیم. |