بسم الله الرحمن الرحیم
امروز، همان فرداست!
یکی از آرزو های انسان، جاودانگی است؛ حب بقا و زندگانی ابدی، همیشه بودن و همیشه ماندن است؛
و به همین دلیل،ترس از فنا و نابودی، نیست شدن و مردن و به دست فراموشی سپرده شدن، یکی از همنشینان همیشگی انسانها بوده و هست.
و دقیقا به همین خاطر است که آرزوهای او، طولانی و دور و دراز است. شاید بدین گونه او می خواهد مرگ را از خود دور ساخته و آن را به فراموشی سپارد.
اینکه او هر روز خواهان دیدن فرداست [و فردا نیز گویا هرگز نیامده و نخواهد آمد!] خود دلیلی بر این آرزوی انسان است.
شاید او نمی خواهد باور کند که: امروز همان فرداست، فردای دیروز!
همان فردایی که انتظارش را میکشد و همیشه واهمه ی ندیدن آن را دارد!
به راستی مگر امروز [یعنی فردای دیروز] با فردا چه فرقی دارد؟ چرا انسان خود را به غفلت و ناباوری زده و از کنار این قضیه به راحتی و بدون هیچ تامل و پاسخ قانع کننده می گذرد!؟.
شاید مهمترین دلیلش همان است که ذکر شد: حب بقا و جاودانگی، ترس از فنا و نیستی به ضمیمه غفلت و نسیان مرگ.
اما دلیل مهم دیگری نیز می توان برای آن ذکر نمود و آن عدم تفکر در محتوای سطور گذشته است. گویا انسان هرگز نخواسته: یکبار و برای همیشه در این رابطه که «انتظار او از فردا» چیست؟ به تفکر بنشیند و به خود بگوید: برای چه منتظر فردا و فرداهای دیگر است؟ چه خصلتی در فردا هست که در امروز نیست!؟ و مگر فرداهایی که آمدند و رفتند [دیروزها] چه اتفاق تازه ای در زندگی او رخ داد!؟ چه بهره ای از آنها برد و چه کارهای خارق العاده و خاصی از او سر زد!!؟
آری اگر یکبار به این موضوع دقیق اندیشیده و در آن تامل نماییم درخواهیم یافت که برای اکثر انسانها هیچ فرقی بین فردا، امروز و دیروز نیست و اکثر آدمها از روزهای آینده همان بهره هایی را خواهند برد که از روزهای گذشته برده اند!!.
اما انسان عاقل آنست که هر روز با خود بگوید: «امروز همان فرداست؛ فردای دیروز» و بگوید: «خوب مگر از فردا چه می خواستی؟ بشتاب و از ساعات و آنات امروز بهره بگیر و مباد که باز هم غافلانه در انتظار فردا نشسته و امروز را نیز مانند دیروز از کف بدهی» و چه زیبا فرموده مولای متقیان امیر مؤمنان علی علیه السلام که:
ما مَضی مَضی و ما سَیَاتیکَ فَاَینَ
قُم فَاغتَنِمِ الفُرصَهَ بَینَ العَدَمَینِ
آنچه گذشت [دیروز] گذشت وآنچه خواهد آمد [فردا] کجاست؟ پس برخیز و این فرصت میان دو معدوم [یعنی امروز را که بین دیروز و فردا قرار گرفته است] را دریاب [و ازآن بهرهای را که می خواهی ببر].
فاعتَبِرُوا یا اُولِی الابصار
آری تنها کسانی متوجه منظور آن حضرت می گردند که یکبار و به طور جدّ، در این خصوص به تامل نشسته و «هدف خود» را از نیل به فردا مشخص نمایند: از «فردا» چه می خواهم؟ در زندگی به دنبال چه می گردم؟ برای حرکت و نیل به مقصد چه کمبود و مانعی وجود دارد که منتظر رفع آن در فردا و فرداها هستم؟
و باز به این نکته بسیار بیاندیشیم که:
فردا را چه کسی دیده؟ ازکجا معلوم که فردا [یی که اکنون معدوم است] جزو فرصتهای من باشد؟ مگر نه آنست که بسیاری از انسانها شب خوابیدند و صبح فردا را ندیدند؟ و یا صبح از خواب برخاستند و شب را ندیدند!؟ [مرگ باوری و توجه دائم به آن]
ومگر چه فرقی بین «من» و «دیگر انسانها»ست؟ مگر آنانکه مُردند نیز مانند من منتظر حلول فردا نبودند؟ و مگر مرگ دفعتا پرونده زندگی آنها را نبست و آخرین فرصت آنها را «امروز» قرار نداد؟؟ ....
آری اندکی تامل در این باب و توجه به این سؤالات است که رذیلهی «تسویف» [یعنی: فردا فردا کردن و به تاخیر انداختن توبه و یا کارها برای روزهای بعد] را از انسان دور ساخته و به او می قبولاند که:
« امروز، تنها فرصت است؛ امروز، همان فرداست»
علی علیه السلام:
َ الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَیْرِ
فرصت، مانند حرکت ابرها در گذرست؛ پس، فرصتهای خیر را غنیمت شمارید.
(نهجالبلاغة ص471 )
والسلام - التماس دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
پیش از مرگ سهراب
روز پر کاری داشتم و بسیار خسته بودم، سر دردی خاص داشتم و قدرت بینایی ام اندکی تحلیل رفته بود. چشمم مقداری تار می دید، اولین بار بود که اینگونه شده بودم با خود گفتم: عوارض خستگی و کار زیاد است، بدون آنکه شام بخورم به رختخواب رفتم تا بلکه با اندکی استراحت و خواب سر دردم خوب شده و صبح سر حال و آماده، به دنبال کارهای خود بروم. صبح از خواب برخاستم ولی گیجی و سردرد شب گذشته همچنان باقی بود. تاری چشمم نیز از بین نرفته بود. مسئله را جدی نگرفتم. یک هفته گذشت ولی مشکل همچنان ادامه داشت؛ بالاخره تصمیم گرفتم سراغ یک پزشک بروم و ... .
دنیا در نظرم تیره و تار شد، دیگر بقیه ی صحبت های او را نمی فهمیدم یعنی ممکن نیست اشتباهی شده باشد؟ شاید «عکسها» عوض شده و مربوط به شخص دیگری باشد؟ شاید نظر پزشکان دیگر این نباشد؛ شاید در خارج از کشور درمان من ممکن باشد و ... . به چند پزشک دیگر مراجعه نمودم و همه ی «شایدها» منتفی شد. دیگر تردیدی نبود؛ آری «تنها یک ماه» فرصت داشتم!.
چه باید می کردم؟ خیلی ترسیده بودم؛ در گوشه ای خلوت به شدت گریستم. تمام آن دنیای زیبایی که داشتم به ناگاه رنگ عوض کرده و گویا گرفتار زلزلهای ویرانگر شده و زیر و رو گشته بود. دیگر این دنیا، دنیای پیشین نبود، دیگر زیبایی های آن در نظرم زیبا نمینمود.
دلبستگیها، لذّتها، علائق و وابستگیهایم همه و همه رنگ عوض نموده و تغییر کرده بود. دیگر از لذایذ قبل لذّتی نمیبردم. دل خوشیها، دل مشغولیها و علائق دیگران نیز گاه در نظرم مسخره، گاه کودکانه و گاه حقیر و کوچک جلوه مینمود. دنیای با ارزشِ دیروز، امروز در نظرم دیگر هیچ ارزشی نداشت و اهداف دنیویام دیگر برایم بهایی نداشت.
نگاهی به اعمال گذشتهی خود نمودم؛ هیچ چیز با ارزشی در زندگی خویش نیافتم. عمر خود را صرف چه چیزهایی نموده بودم؟!! چقدر «کارِ نکرده » که داشتم!؟. چقدر «کارِ انجام شده» که پرونده ام را سیاه نموده و اکنون موجب وحشت و اضطرابم گشته است!؟. چقدر «حق الناس» که بر گردن گرفته و چه «ناسپاسی ها و سرکشی ها»یی که در برابر خداوند نکردهام!!
آه، چقدر خسته و فرسودهام، به راستی چرا اینقدر «مرگ» را از خود دور می دیدم؟!. مرگی که اینقدر به من نزدیک بود و از شدت نزدیکی آن را نمی دیدم!.
آیا اکنون دیر شده است؟ آیا در این وقت اندک میتوان کار مفیدی انجام داد؟ میتوان خطاهای گذشته را جبران نمود؟ آیا «او» از «من» میگذرد؟ آیا پشیمانیِ الآن من، سودی برایم خواهد داشت؟ شنیده بودم که توبهی دَم مرگ، توبه از ترس مرگ است و توبهی واقعی نیست و از همین رو [نیز] پذیرفته نمیشود؟.
خیلی وحشت کردم و کاملاً ناامید شدم. خود را به شدت شماتت نمودم که چرا پیش از این به این چیزها فکر نکردهام؟ چرا واقعیتی اینچنین جدی و غیر قابل انکار، در زندگیام آن قدر کم رنگ و حتی بی رنگ بود؟!. حتی اگر مرگم در سن جوانی [بیست و دو سالگی] نیز نمیرسید؛ مگر بالاخره روزی عمرم به سر نمیآمد و با این واقعیت بزرگِ زندگی، روبرو نمیشدم؟.
پس چرا؟ واقعاً چرا این قدر غافل و بی توجه به آن بودم؟ نمیدانم و اکنون هر چه میاندیشم نمی توانم علت این همه غفلت را بیابم. اکنون برایم بسیار عجیب است؛ مگر میشود انسان اینقدر از مرگ غافل بوده و به آن توجه ننماید و ...؟!!.
سر انجام به خود آمده و با خود گفتم: به «او» میگویم:
«هر چه بوده و هر چه هستم تو را بندهام، [ اگر چه شرمندهام؛] و در این واپسین لحظات عمر خویش تنها به تو دل بستهام، تنها از تو مدد و یاری جسته و به تو امید بستهام، مرا یاری فرما».
می دانستم که خیلی رئوف و مهربان است و خودش فرموده که: «تنها کافران از رحمت او مایوس باشند». شکر خدا را به جا آوردم که لااقل کافر نبوده و به او ایمان دارم. لااقل نمازهای خود را ]ولو دست و پا شکسته]، خوانده ام و الحمد لله که عشق و محبت اهل بیت نبی مکرم اسلام(ص) در دلم جا دارد؛ به اشکهایی که در مصیبت سالار شهیدان از چشمانم جاری گشته امیدوار شده و ... .
با روحیه ای تازه و مضاعف، یاس و افسردگی را از خود دور ساختم و امیدوارانه شروع کردم؛ شروعی تازه، شروعی با چشمان کاملاً باز و بیدار....
== 0 == 0 ==
به راستی اگر تنها یک ماه دیگر زنده باشیم چه میکنیم؟ بی تردید زندگی انسان 180 درجه تغییر جهت داده و تغییرات عمدهای در زندگی او رخ میدهد. تغییراتی نظیر این که خواب و خوراکمان اندک میشد، تلاشهایمان فراوان، وصیتنامهها نوشته و آماده، مرگ باوری در حدّ اعلا و ... دیگر نمازهایمان اینگونه بی توجه نبود؛ حضور قلب در حد بسیار بالا، تضرع و التجاء به خداوند، فراوان و ... .
از خطاهای دیگران به راحتی میگذشتیم؛ از کسی چیزی به دل نمیگرفتیم؛ دیگر کینه و حسادت در دل ما جایی نداشت. آتش انتقام و حسادت در دلهایمان شعلهور نبود؛ محبتورزی به دیگران فراوان و با همه وجود میشد؛ سختیهای زندگی برایمان سخت نبود؛ میزان تحمل و شکیباییمان در برابرآنها بسیار میشد؛ دیگر غفلت و بیتوجهی در زندگی ما کمرنگ گشته و این قدر موجب خسارت نمیشد؛ لذایذ زندگی تنها در لذایذ مادی خلاصه نمیشد؛ دیگر «اتلاف عمر» نداشتیم، «اهداف پست مادی» تمام زندگی ما را پر نمی نمود؛ از لحظات عمر درست و زیبا بهره می بردیم؛ «حق الناس»ی بر گردن نداشتیم تا بخواهیم از شر آن خلاصی یابیم؛ کارهای جا مانده را به فردا موکول نمی کردیم.... .
«آیندهنگری» ما به گونهای دیگر بود؛ «ساختن خانه آخرت» آیندهی ما بود و دنیا و آنچه در آن است دیگر در آیندهگری ما جایی نداشت.
باز هم حرص و طمع داشتیم ولی نه در خصوص مادیات بلکه تمام حرص ما در جمعآوری توشه برای آخرتمان بود؛ کارهای خیر یکی پس از دیگری زندگی ما را پر می ساخت و کارهای شر هیچ راهی در زندگی ما نداشت. زندگی رنگ دیگری داشت و در همین چند روزهی دنیا خلاصه نمیشد و حتی این چند روزهی دنیا را اصلاً جزء زندگی خود محسوب نمیکردیم!. خلاصه آنکه:
عشق و محبت، صفا و صمیمیت، یکرنگی و صداقت، درستی و امانت، مواسات و اخوت و ... در زندگیها جا گرفته و «من» دیگر «من قبلی» و «دنیا» دیگر «دنیای قبلی» نبوده و «انقلابی اسلامی» در وجود همهی ما رخ داده و دنیا، بهشت بود.
آری ای همسفران! بیایید تا دیر نشده «مرگباوری» را در زندگی خویش حاکم سازیم تا از برکات آن بهرهمند شویم؛ زیرا
«نوش دارو» «پیش از مرگ» فایده دارد نه .....
لطفا با درج نظرات خود در قسمت
«نظرات دیگران»
مرا در جهت بهتر شدن مطالب یاری نمایید
با تشکر
التماس دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
پرواز شماره 34
چندی قبل نامهای به دستم رسید. نامهای از سوی یکی از بهترین دوستان دوران دانشجوییام که چند سال قبل پس از اتمام تحصیلات به همراه خانوادهی خود عازم کشور فرانسه شده و در آنجا ساکن گشته بود.
خیلی خوشحال شدم و به وجد آمدم چرا که مدتها بود او را ندیده بودم و از او خبری نداشتم. خوشحالیم زمانی به حد اعلای خود رسید که هنگام مطالعهی نامه به این جمله رسیدم: «عبدالله عزیز؛ به همراه این نامه یک دعوتنامه و بلیط رفت و برگشت به فرانسه و اجازهی اقامت دو هفتهای تو در این کشور را میفرستم و امیدوارم که دیگر هیچ بهانهای نیاوری و در این فرصت کارهای خود را انجام داده و در موعد مقرر تو را در پاریس ملاقات نمایم و ... ». راستش را بخواهید اول شوکّه شدم و گمان کردم که خواب دیدهام ولی وقتی به خود آمدم شدیداً به شعف آمده و در پوست خود نمیگنجیدم. باور نمیکردم؛ من که تا آن زمان به هیچ کشور خارجی سفر نکرده بودم الان در مقابلم بلیط رفت و برگشت هواپیمای پاریس و اجازهی اقامت دو هفتهای در آنجا بود.
خلاصه درد سرتان ندهم به سرعت همهی کارهایم را کرده و به همهی آنهایی که میبایست پُز سفر فرانسهام را بدهم خبر این مسافرت را داده و روز موعود در فرودگاه حاضر شدم. بعد از مدتی انتظار صدای بلندگو بلند شد و از مسافران پرواز شمارهی 34 برای سوار شدن به هواپیما دعوت نمود عدهی زیادی از جا بلند شدند. افراد مختلف با تیپهای متفاوت، عدهای با ظاهری ساده و عدهای دیگر با ظاهری کاملاً متناسب! با شهر پاریس، کاملاً اتو کشیده، مانتوهای رنگین و کوتاه، موهای از پشت سر بستهی آقایان، آرایشهای غلیظ خانمها، دخترکان 10-9 سالهی کاملاً بی حجاب و بعضاً با آستینهای نیمه رکابی و... .
سعی کردم خودم را از تک و تا نیانداخته و به اصطلاح از آنها کم نیاورم و به گونهای رفتار کنم که کسی متوجه نشود که من تا آن زمان حتی سوار هواپیما نیز نشدهام چه رسد به سفر پاریس.
درد سرتان ندهم بالاخره سوار هواپیما شده و برای آنکه خطایی نکنم و با آداب داخل هواپیما بیشتر آشنا شوم تمام توجهم به رفتار دیگران بود. خلاصه آن هم به گونهای آبرومندانه! به خیر گذشت. کلیهی آداب پرواز رعایت شد کمربندها بسته شد توضیحات مهمانداران ارائه شد و هواپیما از زمین کنده شد. شانس خوبی آورده بودم و جای من در کنار پنجرهی هواپیما بود، عظمت شهر تهران و ... .
در این هنگام یک نفر که ظاهراً او هم مثل من تازه وارد و ناشی بود [و بعداً که کنارم نشست فهمیدم که یک جانباز شیمیایی است و برای درمان به فرانسه میرود] گفت: «برای سلامتی امام زمان(علیه السلام) بلند صلوات بفرست»؛ امّا ظاهراً مشتری آنچنانهای نداشت و تک و توک صدای صلوات ضعیفی از اطراف بلند شد! من هم که دیدم اوضاع پَس است!؛ آرام توی دلم صلواتی فرستادم! راستش را بخواهید خجالت میکشیدم و ... .
عدهای از مسافران، آن مرد را با نگاههای خاص خود اندکی نوازش داده و ... هنوز صدای خلبان که میگفت: «مسافران محترم اکنون از خاک جمهوری اسلامی ایران خارج گشته و وارد کشور ترکیه شدهایم» تمام نشده بود که بعضیها که ظاهراً خیلی عجله داشتند روسریهای خود را برداشته و روی شانههای خود انداختند!.
بگذریم عدهای در قسمتهای عالیتر و به اصطلاح «لژ نشین» هواپیما جا داشتند عدهای نزدیک موتورها و ... جوانان دختر و پسر مشغول بگو و بخند با یکدیگر بودند، عدهای از پسرها در حال تغذیهی چشمان خود از مناظر! درون هواپیما! بوده و برخی از دختران به بهانههای مختلف در میان صندلیها قدم میزدند. خلاصه همه در حال خود بودند. مدتی نگذشته بود که ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد؛ همهمه و اضطراب بر همه مستولی شد. چشمها خیره گشته و قلبها به تپش افتاد. همان فردی که هنگام بلند شدن از زمین از مردم درخواست صلوات نموده بود مجدداً گفت: برای سلامتی خود و خانوادهتان صلوات، این بار عدهی زیادی! صلوات فرستادند و مجدداً نفسها در سینه حبس شد.
صدای بلندگو بلند شد و خلبان گفت: مسافران محترم نگران نباشید مشکلی جزیی پیدا شده بود که مرتفع گردید و جای هیچ نگرانی نیست. پس از مدتی همهمه و گفتگو در این خصوص و اطمینان از رفع خطر مجدداً بگو و بخندها آغاز گشته و گفتگوهای طنّازانهی دخترکان و پسرکان با نشاط! و ایما و اشارهها و چشمکها و ... آغاز شد.
مدتی طولانی نگذشته بود که مجدداً تکانهای شدیدی رخ داد، این دفعه افراد بیشتری به صدا در آمدند؛ و حتی برخی «یا ابا الفضل» میگفتند! و باز هم صلوات و... تکانها شدیدتر شد، صدای بلندگو بلند شد و خلبان از مسافران خواست خونسردی خود را حفظ نموده و به دستورات مهمانداران توجه نمایند، کمربندها مجدداً بسته شد. مهمانداران با حالتی مضطرب و پریشان شروع به آرام کردن مسافران کردند و ...
که ناگهان یکباره هواپیما رو به سقوط نهاده و بند دل همه پاره شد آری هواپیما در حال سقوط بود و به سرعت رو به پایین در حرکت بود.
در یک لحظه به خود آمدم دنیا در مقابل چشمم تیره و تار شد، باور نمیکردم که در این سن و سال! به سرعت به سوی مرگ در حال حرکت باشم. به خوبی معلوم بود که چند دقیقهی بعد چه اتفاقی میافتد مات و مبهوت مانده بودم.
به یکباره همه چیز تغییر نمود! دیگر از آن خندههای مستانه، نگاههای هوس آلود، کبر و نخوت ثروتمندان، طنازیهای دخترکان، بگو و بخندهای مهمانداران زن و مرد با هم و ... خبری نبود.
همهی چهرهها را وحشت فرا گرفته بود؛ دیگر فرقی بین فقیر و غنی نبود، پزشک و مهندس و جوان و پیر و ... همه و همه در برابر مرگ یکسان بودند. لژ نشینهای هواپیما با دیگران فرقی نداشتند، دیگر از ثروت و قدرت کسی کاری برنمیآمد. دیگر، پارتی و آشنایی با خلبان و کمک خلبان و ... به کار کسی نمیآمد. دیگر اگر کسی ذکر صلوات میخواست نه تنها مورد تمسخر و استهزاء کسی قرار نمیگرفت بلکه همه با صدای بلند به او لبیک گفته و او را اجابت میکردند. دیگر از سخنان لغو و بیهوده خبری نبود. ذکر همهی مسافران "یا الله، یااباالفضل، یا زهرا، یااباعبدالله و ... " بود.
امید همه تنها و تنها به خدا بود و دیگر جز خدا چیزی دیده نمیشد. اگر کسی خدا را صدا میکرد از روی اخلاص بود دیگر ریا و خودنمایی جایی نداشت، زیبا بر زشت و غنی بر فقیر هیچ برتری نداشت.
همه کاملاً تسلیم گشته و مرگ را با همهی وجود باور نموده بودند، دیگر تردیدی در مورد مهمترین واقعیت زندگی «یعنی مرگ» در دل کسی نبود. دیگر آن چیزی که همیشه از اندیشیدن به آن در هراس بوده و سعی میکردیم به آن فکر نکنیم از مقابل چشمانمان دور نمیشد.همه مرگ را میدیدند و به سرعت به سوی آن روان بودند.
لحظات به سرعت سپری میشد و هر چه بیشتر میگذشت امید همه کمتر و کم رنگتر میشد. صدای «خدایا! غلط کردم» و «توبه» خیلیها بلند بود. عدهای ذکر شهادتین سر داده و بلند «اَشهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللهُ» میگفتند، دیگر کسی از گفتن ذکر صلوات و دیگر ذکرها خجالت نمیکشید بلکه حتی سعی میکرد بلندتر از دیگران! ذکر بگوید. دیگر کسی به فکر پاریس و لذت بردن از مناظر و دیگر لذایذ آن نبود.
و در این واهمه و محشری که برپا بود، من مات و مبهوت و حیران نظارهگر اعمال و رفتار دیگران بودم که ناگهان گویا دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم. در خود فرو رفتم به لحظاتی بعد و پس از آن اندیشیدم؛ به راستی چه میشود آیا زندگیم در همین جا خاتمه مییابد؟ پس از مرگ چه چیزی انتظار مرا میکشد؟ گذشتهی خود را به سرعت نظاره و مرور کردم، آیا بندهی خوبی برای او بودهام؟ آیا گناهان و ناسپاسیهایم مرا گرفتار خواهد ساخت؟ آیا الآن میتوانم توبه کنم؟ آیا توبهی اکنون ثمر و فایدهای دارد؟ آیا خداوند مرا خواهد بخشید؟ و آیا ... .
با خود اندیشیدم: به راستی مگر این حادثه در زندگی تکتک ما انسانها همیشه در حال تکرار نبوده و مگر هر روز که از عمرمان میگذشت و هر نفسی که میکشیدیم گامی به سوی مرگ نزدیکتر نمیشدیم؟ مگر معصوم (ع) نفرموده بود:
اَنفاسُ المَرءِ خُطاهُ اِلی اَجَلِهِ
« نفسهای انسان، گامهای او به سوی مرگ است.»
پس چرا تا کنون این گونه به مرگ نیاندیشیده بودم؟! مرگی که تا این مقدار به من نزدیک بود، مرگی که رهایی از آن برای هیچ احدی میسر نبوده و نیست، مرگی که در وجود آن و در رسیدن آن تردیدی نیست. ولی برخورد ما با آن مانند برخورد افراد شاکّ و مردّد بوده است. همانکه هیچگاه نخواستیم به شکل جدی به آن فکر کنیم و هر وقت که میشنیدیم: «یاد مرگ سازنده است» و میشنیدیم:
اُذکُروا هادِمَ لَذّاتِکُم
« به یاد آورید از بین برندهی لذاتهایتان را»(علی «علیهالسلام»)
از فکر کردن به آن هراسیده و طفره میرفتیم! به راستی یاد مرگ عجب قدرتی داشت و من از آن غافل بودم؟! و اگر این مقدار که الآن خود را به آن نزدیک میبینم قبلاً نیز برایم رخ میداد چقدر زندگیم تغییر میکرد؟ چه گناهانی که هرگز به آن نمیاندیشیدم؟ و چه توبهی نصوح و کاملی که نمیکردم؟.
چه راحت، کسالتها و تنبلیها را کنار گذاشته و از تسویف[و فردا فردا کردن و تاخیر در انجام امور خیر] و تاخیرِ توبه، خود را بر حذر میداشتم؟. چه مقدار کار خیر که خود را برای انجام آن آماده و راضی میساختم؟. چه «حقالناس»هایی که سریع از گردن خود برداشته و صاحبانش را از خود راضی مینمودم؟.
چه دلهای شکستهای را که به دست نمیآوردم.
اگر مرگ را اینقدر نزدیک میدیدم چه سختیهای عبادت و شبزندهداریها که با جان نمیخریدم؟ چقدر صبور و شکیبا میشدم، از خطاهای دیگران در حق خود به راحتی میگذشتم و کینهی آنها را از دل خود بیرون مینمودم و ... .
آری، یاد مرگ و مرگ باوری اگر چه در ظاهر خوشایند نیست ولی آنچنان تاثیری در زندگی دارد که شاید بَدیل و جایگزینی برای آن نتوان یافت.
آری ای عزیزان! ما به ناچار مرگ را باور نموده و به ملاقات او رفتیم ولی حیف که دیر فهمیدیم، هنگامی که دیگر کاری از دستمان برنمیآمد و ای کاش لااقل آن زمان که اولین لرزش هواپیما رخ داده بود آن را اولین تَلنگُر به خود دانسته و بیدار میشدیم و....
و امّا شما که هنوز هستید تا فرصت هست مرگ ما را تلنگری به خود دانسته و خود را در حال نزدیک شدن سریع به آن بدانید و خطای ما را مرتکب نشوید. التماس دعا
-----------------------------
- شماره 34 به حروف ابجد به معنای اجل می باشد.
اکبر فرحزادی نویسنده این سطور معتقد است تنها مذهب بی نقص و نجاتبخش اسلام شیعی است و بدون هدایت اهل بیت علیهم السلام هرگز نمی توان به مقصد رسید. بیایید همه در نشر آموزه های اهل بیت علیهم السلام کوشا باشیم. |