بسم الله الرحمن الرحیم
فروشگاه بزرگ
*****************
به همراه دوستم از کنار خیابانی میگذشتم که ناگاه هجوم جمعیتی زیاد در مقابل فروشگاهی توجهم را جلب نمود. جلوتر رفته و جهت رفع کنجکاوی خویش از یکی از آنها علت این تجمع و همهمه را جویا شدم او گفت: «صاحب این فروشگاه فردی عجیب و غریب است او عهد کرده که هر ساله یک روز به مدتی نامعلوم مثلاً یک ساعت، دو ساعت یا بیشتر، که زمان آن را تنها خودش میداند مردم را به فروشگاه خود وارد ساخته و به آنها فرصت بهره برداری از امکانات داخل آن را بدهد.» پرسیدم: «یعنی چه؟!»
گفت: «همین دیگه داخل این فروشگاه هر چه موجود باشد میتواند از آنِ تو باشد به شرط آنکه هنگام شنیده شدن "زنگ مخصوص" هر آنچه نیاز داشته باشی و دلخواه تو باشد را به همراه داشته باشی و نزد خودت باشد یعنی در آن هنگام دیگر حق نداری از روی زمین یا ویترینها و قفسههای آن چیزی برداری.»
گفتم: «مگر میشود؟ این دیگر چه عهدی است؟ من که متوجه نمیشوم؟» در همین اثنا و هنگامی که او خواست پاسخ این سؤال مرا بدهد ناگهان درب ورود باز شد و جمعیت مانند سیل به داخل سرازیر شد و تا خواستم به خود بجنبم و کنار بروم ناخواسته به همراه جمعیت وارد شدم.
ابتدا گیج و منگ بودم همهی افراد به سرعت به سوی چیزهای مورد علاقهی خویش پراکنده شدند فروشگاهی بس بزرگ و عجیب بود هر آنچه که میخواستی اعم از خوردنی، نوشیدنی، پوشیدنی، وسایل بازی و تفریح، زیور آلات، تابلوهای بسیار جذاب و قشنگ و ... بسیاری از مردم نیز مانند من در ابتدا مبهوت از این همه تنوع و کثرت کالاهای رنگارنگ در حال نظارهی آنها بودند.
عدهای به سرعت به سراغ غرفههای خوراکی رفته و مشغول تناول انواع شیرینیهای رنگین و غذاهای خوشمزه شدند؛ عدهای دیگر مشغول امتحان نمودن انواع لباسهای و مدلهای بدیع شدند تا بهترین آنها را انتخاب نمایند، عدهای دیگر مشغول بازی و سرگرمی با وسایل تفریحی نظیر دستگاههای کامپیوتری، سرسرههای بزرگ، چرخ و فلکهای آنچنانی، عدهای دیگر مشغول مطالعهی بخشهایی از کتابهای مورد علاقهی خود بوده و با تانی آنها را ورق میزدند. گروهی دیگر سرگرم تماشای تابلوهای نفیس و زیبا و مناظر دلربای این فروشگاه شدند؛ خلاصه هر کسی بر حسب علاقه و آگاهی خود مشغول به چیزی بود.
در درون فروشگاه صدای بلندگوها گاهگاه بلند میشد و مردم را به رعایت نظم و حقوق دیگران سفارش مینمود. گاهی نیز تذکر میداد که «شرط تعیین شده از سوی صاحب فروشگاه فراموش نشود.»
در درون فروشگاه عدهای نیز به عنوان راهنما حضور داشتند و مردم را به سوی «غرفههای ویژه» راهنمایی میکردند، آنها نیز همان سخنان بلندگوها را برای مردم تکرار نموده و از آنها میخواستند که متوجه شرط و شروط صاحب فروشگاه باشند. میگفتند: «هر کسی که مایل باشد میتوانند او را یاری نموده و به هر جا که خواست ببرند.»
و در این وضعیت من مانده بودم و تعجب فراوانم که «اصلاً جریان چیست؟ و حال که من ناخواسته به این فروشگاه پا نهادهام چه باید بکنم!؟ نکند که همهی این امور خواب است و مگر اصلاً ممکن است که در عالم بیداری چنین حوادثی رخ دهد!؟»
بالاخره پس از مدتی تفکر و اندیشیدن با خود گفتم بگذار یک بار دیگر با دقت و از اول تا به حالای این جریان، به آن فکر کنم که چه اتفاقی افتاد و من چگونه وارد شدم؟ آن شخصی که بیرون از فروشگاه برایم سخن میگفت چه گفت؟ و ... و اکنون من باید چه بکنم؟ با خود گفتم: « اگر این سخنان که شنیدم درست باشد پس باید من به سراغ عاقلانهترین کارها بروم از یکی از راهنمایان پرسیدم: «بزرگوار! اگر شما به جای من بودید از این فروشگاه چه بهرهای میبردید؟»
او گفت: «خیلی روشن است سراغ غرفهها و گردآوری اموری میرفتم که اگر "زنگ مخصوص" به صدا در آمد و فرصت تمام شد دیگر حسرت از دست دادن آنها را نخورم.» اندکی به فکر فرو رفتم و مجدداً از او پرسیدم میتوانید بیشتر راهنماییم نمایید؟
او گفت: «من میرفتم سراغ چیزهایی که در مثل مانند این شعر باشد، چون که صد آید نود هم پیش ماست
باز هم اندیشیدم و به اطراف نگریستم یک بار دیگر تمامی غرفهها را زیر نظر گذراندم و رفتار مردم را مجدداً بررسی کردم چشمم به غرفهی جواهرات و سنگهای قیمتی افتاد و با خود گفتم: چرا از اول به فکر آن نیفتادم؟ اگر از این سنگها و جواهرات بردارم میتوان گفت که به سخن آن راهنما گوش دادهام چرا که در بیرون از این فروشگاه تمامی این اجناس و امکانات موجود است ولی برای تهیهی آنها باید پول لازم در اختیار داشت پس اگر من الآن به جای آنکه به خوردنیهاو نوشیدنیها و بازی و سرگرمی و تماشای مناظر زیبا مشغول گشته و وقت خود را تلف نمایم، بهتر است به جمع آوری این اشیاء قیمتی مبادرت ورزیده و جیب خود را از آنها پر سازم؛ از این رو سریع به جمع آوری آنها پرداختم و هر آنچه میتوانستم جیبهای خود را پر نمودم و حتی به دنبال یک کیسهی خالی گشته و آن را نیز تا جایی که زورم میرسید پر نمودم و عدهای به مذمت من پرداخته و گفتند: «اول تا جایی که میتوانی لذت ببر و سپس شروع به سنگین کردن بار خود ساز.»
ولی من که یاد آن شرط صاحب فروشگاه بودم به حرف آنها اعتنایی نکرده و کیسهی خود را با همهی سختی آن به همراه میکشیدم.
زیرا یادم نرفته بود که «زنگ مخصوص» در زمانی نامعلوم به صدا در خواهد آمد و به محض شنیدن آن همهی مردم را به همراه هر چه که برداشتهاند از فروشگاه خارج خواهند ساخت.
خلاصه آنکه در این افکار بودم که، ناگاه صدای زنگ مخصوص یعنی زنگ خروج به صدا در آمد، بلافاصله درهای تمام غرفهها بسته شد و همهی مردم به سرعت به سوی بیرون رانده شدند، هر کسی که میخواست اندکی مکث نماید تا چیزی بردارد زیر دست و پای جمعیت مانده و ... . از فروشگاه بیرون آمدیم در حالی که برخی از ما یعنی آنان که مثل من رفتار نموده و اشیاء قیمتی را به همراه برداشته بودند بسیار شاد بودند و مابقی بسیار در حسرت و اندوه ... .
ناگهان دوستم مرا تکانی داد و گفت: هی داداش! حواست کجاست؟ چته که محو تماشای این فروشگاه شدهای مگر یک فروشگاه این قدر عجیب و غریب است که مات و مبهوت آن گشته و یک ساعت است متوجه صدا کردن من نمیشوی؟ مگر خوابت برده؟ به چه چیزی زل زده و در فکر چه هستی؟ ... .
به خود آمدم و متوجه او و صحبتهای او شدم راستش اولش نفهمیدم چه شده ولی بعد متوجه قضیه شدم. آری آنچه را که خواندید تخیلات من بود، یک لحظه به فکر فرو رفته و غرق خیالات و اوهام شده بودم. مجدداً به فکر فرو رفتم ولی این دفعه در مورد خیالات پیشین خود، به خود گفتم راستی عجب خیالاتی بود! اگر واقعاً چنین مطلبی رخ میداد آیا من همانگونه که در خیال خود دیده بودم رفتار میکردم؟ و بعد از مدتی تفکر به خود نهیب زدم که « چه میگویی مگر واقعیت جز این است؟ مگر همهی ما در فروشگاه بزرگی به نام «دنیا» قرار نگرفتهایم؟ مگر در این دنیای بزرگ همهی کالاها و زرق و برقهای زیبا، جذاب و فریبنده، ما انسانها را به خود مشغول نساخته؟ و مگر هر انسانی در این دورهی محدود و موقت عمر مشغول دلبستگیها و علائق خویش نیست؟ مگر در این دنیای یکنواخت و تکراری اکثر ما آدمها گرفتار روزمرگی و یکنواختی نشدهایم؟ و مگر هر آن و لحظه احتمال به صدا در آمدن«زنگ مخصوص» یعنی همان «بانگ رحیل» وجود ندارد؟ژ
به راستی چه کسی از زمان به صدا در آمدن آن مطلع بوده و از زمان مرگ خویش با خبر است؟ مگر مرگ هر لحظه در کمین نیست؟ و مگر هنگامی که ندای «الرّحیل» به گوش رسید به کسی فرصت دیگری برای زندگی و حتی یک لحظه بقا در دنیا داده میشود؟ مگر حتی فرصت گفتن یک لااله الاالله و یا یک استغفرالله ربی و اتوب الیه به کسی داده میشود؟
و مگر پس از کوچ از این دنیا حسرت و اندوه از ناکردهها و کردهها، ناداشتهها و داشتهها برای کسی سود خواهد داشت؟ و ... .
در این افکار بودم که مجدداً دوستم رشتهی افکارم را از هم گسست و با صدای بلند گفت: «مثل اینکه تو امروز حالت خوب نیست و قاطی کردهای یاالله تا کاری دست خودت ندادی حرکت کن برویم. والسلام
التماس دعا
اکبر فرحزادی نویسنده این سطور معتقد است تنها مذهب بی نقص و نجاتبخش اسلام شیعی است و بدون هدایت اهل بیت علیهم السلام هرگز نمی توان به مقصد رسید. بیایید همه در نشر آموزه های اهل بیت علیهم السلام کوشا باشیم. |