بسم الله الرحمن الرحیم
پیش از مرگ سهراب
روز پر کاری داشتم و بسیار خسته بودم، سر دردی خاص داشتم و قدرت بینایی ام اندکی تحلیل رفته بود. چشمم مقداری تار می دید، اولین بار بود که اینگونه شده بودم با خود گفتم: عوارض خستگی و کار زیاد است، بدون آنکه شام بخورم به رختخواب رفتم تا بلکه با اندکی استراحت و خواب سر دردم خوب شده و صبح سر حال و آماده، به دنبال کارهای خود بروم. صبح از خواب برخاستم ولی گیجی و سردرد شب گذشته همچنان باقی بود. تاری چشمم نیز از بین نرفته بود. مسئله را جدی نگرفتم. یک هفته گذشت ولی مشکل همچنان ادامه داشت؛ بالاخره تصمیم گرفتم سراغ یک پزشک بروم و ... .
دنیا در نظرم تیره و تار شد، دیگر بقیه ی صحبت های او را نمی فهمیدم یعنی ممکن نیست اشتباهی شده باشد؟ شاید «عکسها» عوض شده و مربوط به شخص دیگری باشد؟ شاید نظر پزشکان دیگر این نباشد؛ شاید در خارج از کشور درمان من ممکن باشد و ... . به چند پزشک دیگر مراجعه نمودم و همه ی «شایدها» منتفی شد. دیگر تردیدی نبود؛ آری «تنها یک ماه» فرصت داشتم!.
چه باید می کردم؟ خیلی ترسیده بودم؛ در گوشه ای خلوت به شدت گریستم. تمام آن دنیای زیبایی که داشتم به ناگاه رنگ عوض کرده و گویا گرفتار زلزلهای ویرانگر شده و زیر و رو گشته بود. دیگر این دنیا، دنیای پیشین نبود، دیگر زیبایی های آن در نظرم زیبا نمینمود.
دلبستگیها، لذّتها، علائق و وابستگیهایم همه و همه رنگ عوض نموده و تغییر کرده بود. دیگر از لذایذ قبل لذّتی نمیبردم. دل خوشیها، دل مشغولیها و علائق دیگران نیز گاه در نظرم مسخره، گاه کودکانه و گاه حقیر و کوچک جلوه مینمود. دنیای با ارزشِ دیروز، امروز در نظرم دیگر هیچ ارزشی نداشت و اهداف دنیویام دیگر برایم بهایی نداشت.
نگاهی به اعمال گذشتهی خود نمودم؛ هیچ چیز با ارزشی در زندگی خویش نیافتم. عمر خود را صرف چه چیزهایی نموده بودم؟!! چقدر «کارِ نکرده » که داشتم!؟. چقدر «کارِ انجام شده» که پرونده ام را سیاه نموده و اکنون موجب وحشت و اضطرابم گشته است!؟. چقدر «حق الناس» که بر گردن گرفته و چه «ناسپاسی ها و سرکشی ها»یی که در برابر خداوند نکردهام!!
آه، چقدر خسته و فرسودهام، به راستی چرا اینقدر «مرگ» را از خود دور می دیدم؟!. مرگی که اینقدر به من نزدیک بود و از شدت نزدیکی آن را نمی دیدم!.
آیا اکنون دیر شده است؟ آیا در این وقت اندک میتوان کار مفیدی انجام داد؟ میتوان خطاهای گذشته را جبران نمود؟ آیا «او» از «من» میگذرد؟ آیا پشیمانیِ الآن من، سودی برایم خواهد داشت؟ شنیده بودم که توبهی دَم مرگ، توبه از ترس مرگ است و توبهی واقعی نیست و از همین رو [نیز] پذیرفته نمیشود؟.
خیلی وحشت کردم و کاملاً ناامید شدم. خود را به شدت شماتت نمودم که چرا پیش از این به این چیزها فکر نکردهام؟ چرا واقعیتی اینچنین جدی و غیر قابل انکار، در زندگیام آن قدر کم رنگ و حتی بی رنگ بود؟!. حتی اگر مرگم در سن جوانی [بیست و دو سالگی] نیز نمیرسید؛ مگر بالاخره روزی عمرم به سر نمیآمد و با این واقعیت بزرگِ زندگی، روبرو نمیشدم؟.
پس چرا؟ واقعاً چرا این قدر غافل و بی توجه به آن بودم؟ نمیدانم و اکنون هر چه میاندیشم نمی توانم علت این همه غفلت را بیابم. اکنون برایم بسیار عجیب است؛ مگر میشود انسان اینقدر از مرگ غافل بوده و به آن توجه ننماید و ...؟!!.
سر انجام به خود آمده و با خود گفتم: به «او» میگویم:
«هر چه بوده و هر چه هستم تو را بندهام، [ اگر چه شرمندهام؛] و در این واپسین لحظات عمر خویش تنها به تو دل بستهام، تنها از تو مدد و یاری جسته و به تو امید بستهام، مرا یاری فرما».
می دانستم که خیلی رئوف و مهربان است و خودش فرموده که: «تنها کافران از رحمت او مایوس باشند». شکر خدا را به جا آوردم که لااقل کافر نبوده و به او ایمان دارم. لااقل نمازهای خود را ]ولو دست و پا شکسته]، خوانده ام و الحمد لله که عشق و محبت اهل بیت نبی مکرم اسلام(ص) در دلم جا دارد؛ به اشکهایی که در مصیبت سالار شهیدان از چشمانم جاری گشته امیدوار شده و ... .
با روحیه ای تازه و مضاعف، یاس و افسردگی را از خود دور ساختم و امیدوارانه شروع کردم؛ شروعی تازه، شروعی با چشمان کاملاً باز و بیدار....
== 0 == 0 ==
به راستی اگر تنها یک ماه دیگر زنده باشیم چه میکنیم؟ بی تردید زندگی انسان 180 درجه تغییر جهت داده و تغییرات عمدهای در زندگی او رخ میدهد. تغییراتی نظیر این که خواب و خوراکمان اندک میشد، تلاشهایمان فراوان، وصیتنامهها نوشته و آماده، مرگ باوری در حدّ اعلا و ... دیگر نمازهایمان اینگونه بی توجه نبود؛ حضور قلب در حد بسیار بالا، تضرع و التجاء به خداوند، فراوان و ... .
از خطاهای دیگران به راحتی میگذشتیم؛ از کسی چیزی به دل نمیگرفتیم؛ دیگر کینه و حسادت در دل ما جایی نداشت. آتش انتقام و حسادت در دلهایمان شعلهور نبود؛ محبتورزی به دیگران فراوان و با همه وجود میشد؛ سختیهای زندگی برایمان سخت نبود؛ میزان تحمل و شکیباییمان در برابرآنها بسیار میشد؛ دیگر غفلت و بیتوجهی در زندگی ما کمرنگ گشته و این قدر موجب خسارت نمیشد؛ لذایذ زندگی تنها در لذایذ مادی خلاصه نمیشد؛ دیگر «اتلاف عمر» نداشتیم، «اهداف پست مادی» تمام زندگی ما را پر نمی نمود؛ از لحظات عمر درست و زیبا بهره می بردیم؛ «حق الناس»ی بر گردن نداشتیم تا بخواهیم از شر آن خلاصی یابیم؛ کارهای جا مانده را به فردا موکول نمی کردیم.... .
«آیندهنگری» ما به گونهای دیگر بود؛ «ساختن خانه آخرت» آیندهی ما بود و دنیا و آنچه در آن است دیگر در آیندهگری ما جایی نداشت.
باز هم حرص و طمع داشتیم ولی نه در خصوص مادیات بلکه تمام حرص ما در جمعآوری توشه برای آخرتمان بود؛ کارهای خیر یکی پس از دیگری زندگی ما را پر می ساخت و کارهای شر هیچ راهی در زندگی ما نداشت. زندگی رنگ دیگری داشت و در همین چند روزهی دنیا خلاصه نمیشد و حتی این چند روزهی دنیا را اصلاً جزء زندگی خود محسوب نمیکردیم!. خلاصه آنکه:
عشق و محبت، صفا و صمیمیت، یکرنگی و صداقت، درستی و امانت، مواسات و اخوت و ... در زندگیها جا گرفته و «من» دیگر «من قبلی» و «دنیا» دیگر «دنیای قبلی» نبوده و «انقلابی اسلامی» در وجود همهی ما رخ داده و دنیا، بهشت بود.
آری ای همسفران! بیایید تا دیر نشده «مرگباوری» را در زندگی خویش حاکم سازیم تا از برکات آن بهرهمند شویم؛ زیرا
«نوش دارو» «پیش از مرگ» فایده دارد نه .....
لطفا با درج نظرات خود در قسمت
«نظرات دیگران»
مرا در جهت بهتر شدن مطالب یاری نمایید
با تشکر
التماس دعا
اکبر فرحزادی نویسنده این سطور معتقد است تنها مذهب بی نقص و نجاتبخش اسلام شیعی است و بدون هدایت اهل بیت علیهم السلام هرگز نمی توان به مقصد رسید. بیایید همه در نشر آموزه های اهل بیت علیهم السلام کوشا باشیم. |