بسم الله الرحمن الرحیم
پرواز شماره 34
چندی قبل نامهای به دستم رسید. نامهای از سوی یکی از بهترین دوستان دوران دانشجوییام که چند سال قبل پس از اتمام تحصیلات به همراه خانوادهی خود عازم کشور فرانسه شده و در آنجا ساکن گشته بود.
خیلی خوشحال شدم و به وجد آمدم چرا که مدتها بود او را ندیده بودم و از او خبری نداشتم. خوشحالیم زمانی به حد اعلای خود رسید که هنگام مطالعهی نامه به این جمله رسیدم: «عبدالله عزیز؛ به همراه این نامه یک دعوتنامه و بلیط رفت و برگشت به فرانسه و اجازهی اقامت دو هفتهای تو در این کشور را میفرستم و امیدوارم که دیگر هیچ بهانهای نیاوری و در این فرصت کارهای خود را انجام داده و در موعد مقرر تو را در پاریس ملاقات نمایم و ... ». راستش را بخواهید اول شوکّه شدم و گمان کردم که خواب دیدهام ولی وقتی به خود آمدم شدیداً به شعف آمده و در پوست خود نمیگنجیدم. باور نمیکردم؛ من که تا آن زمان به هیچ کشور خارجی سفر نکرده بودم الان در مقابلم بلیط رفت و برگشت هواپیمای پاریس و اجازهی اقامت دو هفتهای در آنجا بود.
خلاصه درد سرتان ندهم به سرعت همهی کارهایم را کرده و به همهی آنهایی که میبایست پُز سفر فرانسهام را بدهم خبر این مسافرت را داده و روز موعود در فرودگاه حاضر شدم. بعد از مدتی انتظار صدای بلندگو بلند شد و از مسافران پرواز شمارهی 34 برای سوار شدن به هواپیما دعوت نمود عدهی زیادی از جا بلند شدند. افراد مختلف با تیپهای متفاوت، عدهای با ظاهری ساده و عدهای دیگر با ظاهری کاملاً متناسب! با شهر پاریس، کاملاً اتو کشیده، مانتوهای رنگین و کوتاه، موهای از پشت سر بستهی آقایان، آرایشهای غلیظ خانمها، دخترکان 10-9 سالهی کاملاً بی حجاب و بعضاً با آستینهای نیمه رکابی و... .
سعی کردم خودم را از تک و تا نیانداخته و به اصطلاح از آنها کم نیاورم و به گونهای رفتار کنم که کسی متوجه نشود که من تا آن زمان حتی سوار هواپیما نیز نشدهام چه رسد به سفر پاریس.
درد سرتان ندهم بالاخره سوار هواپیما شده و برای آنکه خطایی نکنم و با آداب داخل هواپیما بیشتر آشنا شوم تمام توجهم به رفتار دیگران بود. خلاصه آن هم به گونهای آبرومندانه! به خیر گذشت. کلیهی آداب پرواز رعایت شد کمربندها بسته شد توضیحات مهمانداران ارائه شد و هواپیما از زمین کنده شد. شانس خوبی آورده بودم و جای من در کنار پنجرهی هواپیما بود، عظمت شهر تهران و ... .
در این هنگام یک نفر که ظاهراً او هم مثل من تازه وارد و ناشی بود [و بعداً که کنارم نشست فهمیدم که یک جانباز شیمیایی است و برای درمان به فرانسه میرود] گفت: «برای سلامتی امام زمان(علیه السلام) بلند صلوات بفرست»؛ امّا ظاهراً مشتری آنچنانهای نداشت و تک و توک صدای صلوات ضعیفی از اطراف بلند شد! من هم که دیدم اوضاع پَس است!؛ آرام توی دلم صلواتی فرستادم! راستش را بخواهید خجالت میکشیدم و ... .
عدهای از مسافران، آن مرد را با نگاههای خاص خود اندکی نوازش داده و ... هنوز صدای خلبان که میگفت: «مسافران محترم اکنون از خاک جمهوری اسلامی ایران خارج گشته و وارد کشور ترکیه شدهایم» تمام نشده بود که بعضیها که ظاهراً خیلی عجله داشتند روسریهای خود را برداشته و روی شانههای خود انداختند!.
بگذریم عدهای در قسمتهای عالیتر و به اصطلاح «لژ نشین» هواپیما جا داشتند عدهای نزدیک موتورها و ... جوانان دختر و پسر مشغول بگو و بخند با یکدیگر بودند، عدهای از پسرها در حال تغذیهی چشمان خود از مناظر! درون هواپیما! بوده و برخی از دختران به بهانههای مختلف در میان صندلیها قدم میزدند. خلاصه همه در حال خود بودند. مدتی نگذشته بود که ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد؛ همهمه و اضطراب بر همه مستولی شد. چشمها خیره گشته و قلبها به تپش افتاد. همان فردی که هنگام بلند شدن از زمین از مردم درخواست صلوات نموده بود مجدداً گفت: برای سلامتی خود و خانوادهتان صلوات، این بار عدهی زیادی! صلوات فرستادند و مجدداً نفسها در سینه حبس شد.
صدای بلندگو بلند شد و خلبان گفت: مسافران محترم نگران نباشید مشکلی جزیی پیدا شده بود که مرتفع گردید و جای هیچ نگرانی نیست. پس از مدتی همهمه و گفتگو در این خصوص و اطمینان از رفع خطر مجدداً بگو و بخندها آغاز گشته و گفتگوهای طنّازانهی دخترکان و پسرکان با نشاط! و ایما و اشارهها و چشمکها و ... آغاز شد.
مدتی طولانی نگذشته بود که مجدداً تکانهای شدیدی رخ داد، این دفعه افراد بیشتری به صدا در آمدند؛ و حتی برخی «یا ابا الفضل» میگفتند! و باز هم صلوات و... تکانها شدیدتر شد، صدای بلندگو بلند شد و خلبان از مسافران خواست خونسردی خود را حفظ نموده و به دستورات مهمانداران توجه نمایند، کمربندها مجدداً بسته شد. مهمانداران با حالتی مضطرب و پریشان شروع به آرام کردن مسافران کردند و ...
که ناگهان یکباره هواپیما رو به سقوط نهاده و بند دل همه پاره شد آری هواپیما در حال سقوط بود و به سرعت رو به پایین در حرکت بود.
در یک لحظه به خود آمدم دنیا در مقابل چشمم تیره و تار شد، باور نمیکردم که در این سن و سال! به سرعت به سوی مرگ در حال حرکت باشم. به خوبی معلوم بود که چند دقیقهی بعد چه اتفاقی میافتد مات و مبهوت مانده بودم.
به یکباره همه چیز تغییر نمود! دیگر از آن خندههای مستانه، نگاههای هوس آلود، کبر و نخوت ثروتمندان، طنازیهای دخترکان، بگو و بخندهای مهمانداران زن و مرد با هم و ... خبری نبود.
همهی چهرهها را وحشت فرا گرفته بود؛ دیگر فرقی بین فقیر و غنی نبود، پزشک و مهندس و جوان و پیر و ... همه و همه در برابر مرگ یکسان بودند. لژ نشینهای هواپیما با دیگران فرقی نداشتند، دیگر از ثروت و قدرت کسی کاری برنمیآمد. دیگر، پارتی و آشنایی با خلبان و کمک خلبان و ... به کار کسی نمیآمد. دیگر اگر کسی ذکر صلوات میخواست نه تنها مورد تمسخر و استهزاء کسی قرار نمیگرفت بلکه همه با صدای بلند به او لبیک گفته و او را اجابت میکردند. دیگر از سخنان لغو و بیهوده خبری نبود. ذکر همهی مسافران "یا الله، یااباالفضل، یا زهرا، یااباعبدالله و ... " بود.
امید همه تنها و تنها به خدا بود و دیگر جز خدا چیزی دیده نمیشد. اگر کسی خدا را صدا میکرد از روی اخلاص بود دیگر ریا و خودنمایی جایی نداشت، زیبا بر زشت و غنی بر فقیر هیچ برتری نداشت.
همه کاملاً تسلیم گشته و مرگ را با همهی وجود باور نموده بودند، دیگر تردیدی در مورد مهمترین واقعیت زندگی «یعنی مرگ» در دل کسی نبود. دیگر آن چیزی که همیشه از اندیشیدن به آن در هراس بوده و سعی میکردیم به آن فکر نکنیم از مقابل چشمانمان دور نمیشد.همه مرگ را میدیدند و به سرعت به سوی آن روان بودند.
لحظات به سرعت سپری میشد و هر چه بیشتر میگذشت امید همه کمتر و کم رنگتر میشد. صدای «خدایا! غلط کردم» و «توبه» خیلیها بلند بود. عدهای ذکر شهادتین سر داده و بلند «اَشهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللهُ» میگفتند، دیگر کسی از گفتن ذکر صلوات و دیگر ذکرها خجالت نمیکشید بلکه حتی سعی میکرد بلندتر از دیگران! ذکر بگوید. دیگر کسی به فکر پاریس و لذت بردن از مناظر و دیگر لذایذ آن نبود.
و در این واهمه و محشری که برپا بود، من مات و مبهوت و حیران نظارهگر اعمال و رفتار دیگران بودم که ناگهان گویا دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم. در خود فرو رفتم به لحظاتی بعد و پس از آن اندیشیدم؛ به راستی چه میشود آیا زندگیم در همین جا خاتمه مییابد؟ پس از مرگ چه چیزی انتظار مرا میکشد؟ گذشتهی خود را به سرعت نظاره و مرور کردم، آیا بندهی خوبی برای او بودهام؟ آیا گناهان و ناسپاسیهایم مرا گرفتار خواهد ساخت؟ آیا الآن میتوانم توبه کنم؟ آیا توبهی اکنون ثمر و فایدهای دارد؟ آیا خداوند مرا خواهد بخشید؟ و آیا ... .
با خود اندیشیدم: به راستی مگر این حادثه در زندگی تکتک ما انسانها همیشه در حال تکرار نبوده و مگر هر روز که از عمرمان میگذشت و هر نفسی که میکشیدیم گامی به سوی مرگ نزدیکتر نمیشدیم؟ مگر معصوم (ع) نفرموده بود:
اَنفاسُ المَرءِ خُطاهُ اِلی اَجَلِهِ
« نفسهای انسان، گامهای او به سوی مرگ است.»
پس چرا تا کنون این گونه به مرگ نیاندیشیده بودم؟! مرگی که تا این مقدار به من نزدیک بود، مرگی که رهایی از آن برای هیچ احدی میسر نبوده و نیست، مرگی که در وجود آن و در رسیدن آن تردیدی نیست. ولی برخورد ما با آن مانند برخورد افراد شاکّ و مردّد بوده است. همانکه هیچگاه نخواستیم به شکل جدی به آن فکر کنیم و هر وقت که میشنیدیم: «یاد مرگ سازنده است» و میشنیدیم:
اُذکُروا هادِمَ لَذّاتِکُم
« به یاد آورید از بین برندهی لذاتهایتان را»(علی «علیهالسلام»)
از فکر کردن به آن هراسیده و طفره میرفتیم! به راستی یاد مرگ عجب قدرتی داشت و من از آن غافل بودم؟! و اگر این مقدار که الآن خود را به آن نزدیک میبینم قبلاً نیز برایم رخ میداد چقدر زندگیم تغییر میکرد؟ چه گناهانی که هرگز به آن نمیاندیشیدم؟ و چه توبهی نصوح و کاملی که نمیکردم؟.
چه راحت، کسالتها و تنبلیها را کنار گذاشته و از تسویف[و فردا فردا کردن و تاخیر در انجام امور خیر] و تاخیرِ توبه، خود را بر حذر میداشتم؟. چه مقدار کار خیر که خود را برای انجام آن آماده و راضی میساختم؟. چه «حقالناس»هایی که سریع از گردن خود برداشته و صاحبانش را از خود راضی مینمودم؟.
چه دلهای شکستهای را که به دست نمیآوردم.
اگر مرگ را اینقدر نزدیک میدیدم چه سختیهای عبادت و شبزندهداریها که با جان نمیخریدم؟ چقدر صبور و شکیبا میشدم، از خطاهای دیگران در حق خود به راحتی میگذشتم و کینهی آنها را از دل خود بیرون مینمودم و ... .
آری، یاد مرگ و مرگ باوری اگر چه در ظاهر خوشایند نیست ولی آنچنان تاثیری در زندگی دارد که شاید بَدیل و جایگزینی برای آن نتوان یافت.
آری ای عزیزان! ما به ناچار مرگ را باور نموده و به ملاقات او رفتیم ولی حیف که دیر فهمیدیم، هنگامی که دیگر کاری از دستمان برنمیآمد و ای کاش لااقل آن زمان که اولین لرزش هواپیما رخ داده بود آن را اولین تَلنگُر به خود دانسته و بیدار میشدیم و....
و امّا شما که هنوز هستید تا فرصت هست مرگ ما را تلنگری به خود دانسته و خود را در حال نزدیک شدن سریع به آن بدانید و خطای ما را مرتکب نشوید. التماس دعا
-----------------------------
- شماره 34 به حروف ابجد به معنای اجل می باشد.
بسم الله الرحمن الرحیم
فروشگاه بزرگ
*****************
به همراه دوستم از کنار خیابانی میگذشتم که ناگاه هجوم جمعیتی زیاد در مقابل فروشگاهی توجهم را جلب نمود. جلوتر رفته و جهت رفع کنجکاوی خویش از یکی از آنها علت این تجمع و همهمه را جویا شدم او گفت: «صاحب این فروشگاه فردی عجیب و غریب است او عهد کرده که هر ساله یک روز به مدتی نامعلوم مثلاً یک ساعت، دو ساعت یا بیشتر، که زمان آن را تنها خودش میداند مردم را به فروشگاه خود وارد ساخته و به آنها فرصت بهره برداری از امکانات داخل آن را بدهد.» پرسیدم: «یعنی چه؟!»
گفت: «همین دیگه داخل این فروشگاه هر چه موجود باشد میتواند از آنِ تو باشد به شرط آنکه هنگام شنیده شدن "زنگ مخصوص" هر آنچه نیاز داشته باشی و دلخواه تو باشد را به همراه داشته باشی و نزد خودت باشد یعنی در آن هنگام دیگر حق نداری از روی زمین یا ویترینها و قفسههای آن چیزی برداری.»
گفتم: «مگر میشود؟ این دیگر چه عهدی است؟ من که متوجه نمیشوم؟» در همین اثنا و هنگامی که او خواست پاسخ این سؤال مرا بدهد ناگهان درب ورود باز شد و جمعیت مانند سیل به داخل سرازیر شد و تا خواستم به خود بجنبم و کنار بروم ناخواسته به همراه جمعیت وارد شدم.
ابتدا گیج و منگ بودم همهی افراد به سرعت به سوی چیزهای مورد علاقهی خویش پراکنده شدند فروشگاهی بس بزرگ و عجیب بود هر آنچه که میخواستی اعم از خوردنی، نوشیدنی، پوشیدنی، وسایل بازی و تفریح، زیور آلات، تابلوهای بسیار جذاب و قشنگ و ... بسیاری از مردم نیز مانند من در ابتدا مبهوت از این همه تنوع و کثرت کالاهای رنگارنگ در حال نظارهی آنها بودند.
عدهای به سرعت به سراغ غرفههای خوراکی رفته و مشغول تناول انواع شیرینیهای رنگین و غذاهای خوشمزه شدند؛ عدهای دیگر مشغول امتحان نمودن انواع لباسهای و مدلهای بدیع شدند تا بهترین آنها را انتخاب نمایند، عدهای دیگر مشغول بازی و سرگرمی با وسایل تفریحی نظیر دستگاههای کامپیوتری، سرسرههای بزرگ، چرخ و فلکهای آنچنانی، عدهای دیگر مشغول مطالعهی بخشهایی از کتابهای مورد علاقهی خود بوده و با تانی آنها را ورق میزدند. گروهی دیگر سرگرم تماشای تابلوهای نفیس و زیبا و مناظر دلربای این فروشگاه شدند؛ خلاصه هر کسی بر حسب علاقه و آگاهی خود مشغول به چیزی بود.
در درون فروشگاه صدای بلندگوها گاهگاه بلند میشد و مردم را به رعایت نظم و حقوق دیگران سفارش مینمود. گاهی نیز تذکر میداد که «شرط تعیین شده از سوی صاحب فروشگاه فراموش نشود.»
در درون فروشگاه عدهای نیز به عنوان راهنما حضور داشتند و مردم را به سوی «غرفههای ویژه» راهنمایی میکردند، آنها نیز همان سخنان بلندگوها را برای مردم تکرار نموده و از آنها میخواستند که متوجه شرط و شروط صاحب فروشگاه باشند. میگفتند: «هر کسی که مایل باشد میتوانند او را یاری نموده و به هر جا که خواست ببرند.»
و در این وضعیت من مانده بودم و تعجب فراوانم که «اصلاً جریان چیست؟ و حال که من ناخواسته به این فروشگاه پا نهادهام چه باید بکنم!؟ نکند که همهی این امور خواب است و مگر اصلاً ممکن است که در عالم بیداری چنین حوادثی رخ دهد!؟»
بالاخره پس از مدتی تفکر و اندیشیدن با خود گفتم بگذار یک بار دیگر با دقت و از اول تا به حالای این جریان، به آن فکر کنم که چه اتفاقی افتاد و من چگونه وارد شدم؟ آن شخصی که بیرون از فروشگاه برایم سخن میگفت چه گفت؟ و ... و اکنون من باید چه بکنم؟ با خود گفتم: « اگر این سخنان که شنیدم درست باشد پس باید من به سراغ عاقلانهترین کارها بروم از یکی از راهنمایان پرسیدم: «بزرگوار! اگر شما به جای من بودید از این فروشگاه چه بهرهای میبردید؟»
او گفت: «خیلی روشن است سراغ غرفهها و گردآوری اموری میرفتم که اگر "زنگ مخصوص" به صدا در آمد و فرصت تمام شد دیگر حسرت از دست دادن آنها را نخورم.» اندکی به فکر فرو رفتم و مجدداً از او پرسیدم میتوانید بیشتر راهنماییم نمایید؟
او گفت: «من میرفتم سراغ چیزهایی که در مثل مانند این شعر باشد، چون که صد آید نود هم پیش ماست
باز هم اندیشیدم و به اطراف نگریستم یک بار دیگر تمامی غرفهها را زیر نظر گذراندم و رفتار مردم را مجدداً بررسی کردم چشمم به غرفهی جواهرات و سنگهای قیمتی افتاد و با خود گفتم: چرا از اول به فکر آن نیفتادم؟ اگر از این سنگها و جواهرات بردارم میتوان گفت که به سخن آن راهنما گوش دادهام چرا که در بیرون از این فروشگاه تمامی این اجناس و امکانات موجود است ولی برای تهیهی آنها باید پول لازم در اختیار داشت پس اگر من الآن به جای آنکه به خوردنیهاو نوشیدنیها و بازی و سرگرمی و تماشای مناظر زیبا مشغول گشته و وقت خود را تلف نمایم، بهتر است به جمع آوری این اشیاء قیمتی مبادرت ورزیده و جیب خود را از آنها پر سازم؛ از این رو سریع به جمع آوری آنها پرداختم و هر آنچه میتوانستم جیبهای خود را پر نمودم و حتی به دنبال یک کیسهی خالی گشته و آن را نیز تا جایی که زورم میرسید پر نمودم و عدهای به مذمت من پرداخته و گفتند: «اول تا جایی که میتوانی لذت ببر و سپس شروع به سنگین کردن بار خود ساز.»
ولی من که یاد آن شرط صاحب فروشگاه بودم به حرف آنها اعتنایی نکرده و کیسهی خود را با همهی سختی آن به همراه میکشیدم.
زیرا یادم نرفته بود که «زنگ مخصوص» در زمانی نامعلوم به صدا در خواهد آمد و به محض شنیدن آن همهی مردم را به همراه هر چه که برداشتهاند از فروشگاه خارج خواهند ساخت.
خلاصه آنکه در این افکار بودم که، ناگاه صدای زنگ مخصوص یعنی زنگ خروج به صدا در آمد، بلافاصله درهای تمام غرفهها بسته شد و همهی مردم به سرعت به سوی بیرون رانده شدند، هر کسی که میخواست اندکی مکث نماید تا چیزی بردارد زیر دست و پای جمعیت مانده و ... . از فروشگاه بیرون آمدیم در حالی که برخی از ما یعنی آنان که مثل من رفتار نموده و اشیاء قیمتی را به همراه برداشته بودند بسیار شاد بودند و مابقی بسیار در حسرت و اندوه ... .
ناگهان دوستم مرا تکانی داد و گفت: هی داداش! حواست کجاست؟ چته که محو تماشای این فروشگاه شدهای مگر یک فروشگاه این قدر عجیب و غریب است که مات و مبهوت آن گشته و یک ساعت است متوجه صدا کردن من نمیشوی؟ مگر خوابت برده؟ به چه چیزی زل زده و در فکر چه هستی؟ ... .
به خود آمدم و متوجه او و صحبتهای او شدم راستش اولش نفهمیدم چه شده ولی بعد متوجه قضیه شدم. آری آنچه را که خواندید تخیلات من بود، یک لحظه به فکر فرو رفته و غرق خیالات و اوهام شده بودم. مجدداً به فکر فرو رفتم ولی این دفعه در مورد خیالات پیشین خود، به خود گفتم راستی عجب خیالاتی بود! اگر واقعاً چنین مطلبی رخ میداد آیا من همانگونه که در خیال خود دیده بودم رفتار میکردم؟ و بعد از مدتی تفکر به خود نهیب زدم که « چه میگویی مگر واقعیت جز این است؟ مگر همهی ما در فروشگاه بزرگی به نام «دنیا» قرار نگرفتهایم؟ مگر در این دنیای بزرگ همهی کالاها و زرق و برقهای زیبا، جذاب و فریبنده، ما انسانها را به خود مشغول نساخته؟ و مگر هر انسانی در این دورهی محدود و موقت عمر مشغول دلبستگیها و علائق خویش نیست؟ مگر در این دنیای یکنواخت و تکراری اکثر ما آدمها گرفتار روزمرگی و یکنواختی نشدهایم؟ و مگر هر آن و لحظه احتمال به صدا در آمدن«زنگ مخصوص» یعنی همان «بانگ رحیل» وجود ندارد؟ژ
به راستی چه کسی از زمان به صدا در آمدن آن مطلع بوده و از زمان مرگ خویش با خبر است؟ مگر مرگ هر لحظه در کمین نیست؟ و مگر هنگامی که ندای «الرّحیل» به گوش رسید به کسی فرصت دیگری برای زندگی و حتی یک لحظه بقا در دنیا داده میشود؟ مگر حتی فرصت گفتن یک لااله الاالله و یا یک استغفرالله ربی و اتوب الیه به کسی داده میشود؟
و مگر پس از کوچ از این دنیا حسرت و اندوه از ناکردهها و کردهها، ناداشتهها و داشتهها برای کسی سود خواهد داشت؟ و ... .
در این افکار بودم که مجدداً دوستم رشتهی افکارم را از هم گسست و با صدای بلند گفت: «مثل اینکه تو امروز حالت خوب نیست و قاطی کردهای یاالله تا کاری دست خودت ندادی حرکت کن برویم. والسلام
التماس دعا
اکبر فرحزادی نویسنده این سطور معتقد است تنها مذهب بی نقص و نجاتبخش اسلام شیعی است و بدون هدایت اهل بیت علیهم السلام هرگز نمی توان به مقصد رسید. بیایید همه در نشر آموزه های اهل بیت علیهم السلام کوشا باشیم. |