بسم الله الرحمن الرحیم
هفتهای زیر ذرهبین
بسیار اتفاق میافتد که در پاسخ به شخصی که انجام کاری را از ما خواسته میگوییم: «وقت ندارم» فراوان پیش آمده که با خود گفتهایم: «فرصت انجام فلان کار را ندارم پس ...» و بسیار رخ داده که هر چه در لابهلای ساعات شبانه روز خویش گشتهایم زمانی مناسب برای پرداختن به فلان کار مهم و ضروریِ خود نیافتهایم!.
به راستی آیا اینچنین است؟ فرصت ما اندک و ناچیز است؟ زمانهای مناسب و کافی برای انجام امور لازم و ضروری در زندگیمان یافت نمیشود؟ آنقدر وقت ما پر و مشغول است که نمیتوان از آن برای پرداختن به امور لازم در زندگی بهره برد؟!.
غرض از نگارش این سطور اثبات «خلاف ادعای مذکور» است و برای اثبات این امر پیشنهادی ارائه میشود:
بیاییم تنها یک هفته و نه بیشتر به خود سختی داده و خویش را ملزم به ثبت دقیق تمامی فعالیتهای مفید و غیر مفید خود در طول هفته بنماییم؛ بدینگونه که هر روز کاغذ و خودکاری به همراه داشته و تمام فعالیتها و مقدار زمان انجام آن را ثبت نماییم.
سعی نماییم هیچ فعالیت ریز و درشتی از قلم نیفتد. حتی و به ویژه زمان اوقات فراغت و بیکاری را با دقّت ثبت نماییم. مثلاً اگر صبح ساعت 6 از خواب برخاستیم؛ شروع جدول را ساعت 6 قرار دهیم؛ حدود یک ربع طول میکشد که به دستشویی رفته، وضویی بگیریم، مسواکی بزنیم و آمادهی صبحانه شویم؛ صبحانه نیز حدود 10 دقیقه طول میکشد. سپس عازم مدرسه، دانشگاه، محل کار و یا ... میشویم؛ مثلا ساعت 45/6 سوار ماشین میشویم. فرض آنکه برای خروج از منزل و انتظار رسیدنِ ماشین نیز حدود 20 دقیقه صرف کردهایم. از زمانی که در ماشین نشسته تا به مقصد برسیم؛ زمانی صرف شده که تنها در این مدّت ما نظارهگر مناظر اطراف و یا رفتار آدمهای دیگر بودهایم؛ زمان مذکور را نیز ثبت نماییم و ...
به منزل برگشتیم مدتی اندک جهت آماده شدن برای صرف ناهار میگذرد؛ مدتی برای ناهار، مدتی برای استراحت و خوابِ پس از آن، مدتی صرف نگاه کردن به تلویزیون، فیلمهای مفید و علمی یا فیلمهای تفریحی و نشاط آور یا برنامهی کودک!؛ خلاصه هر زمانی که صرف شده به تمامه ثبت شود؛ ساعت فلان به رختخواب میرویم و مجدداً فردا فلان ساعت بیدار میشویم و ... .
این عمل را یک هفته ادامه دهیم.
در جدول مذکور در مقابل هر فعالیت انجام شده، جایی را تعیین نماییم که در آن به این دو سؤال پاسخ داده شود:
اولاً؛ این زمان، زمانی «اجتناب ناپذیر» بوده یا خیر؟ یعنی لزوماً میبایست این عمل به همان شکلی که انجام شده انجام میشد یا خیر و میتوانست به گونهای دیگر نیز آن را پُر نمود؟ [بعداً اشاره خواهد شد].
ثانیاً؛ آیا این زمان با یک کار مفید و ضروری پر شده است؟ مثلاً زمانی که غذا میخوریم قطعاً زمانی مفید است [البته زمان متعارف و نه بیش از حدّ متعارف] یا زمانی که جهت آماده شدن برای رفتن به محل کار [به ناچار] صرف میشود امری غیر قابل اجتناب و مفید است؛ فیلم علمی و مفیدی که دیدهایم نیز در همین دسته از فعالیتها ثبت میشود؛ خواب پس از ناهار اگر به اندازهی مناسب (نه 2 تا3 ساعت) باشد؛ نیز «مفید» علامتگذاری خواهد شد؛ خواب شب اگر به اندازه باشد نیز مفید ارزیابی خواهد شد و ... خلاصه برحسب صلاحدید خودتان کلیهی فعالیتهای خود را به دو دستهی مفید و غیر مفید و دستهی دیگر ضروری و غیر ضروری تقسیم و علامتگذاری نمایید.
در پایان، زمان فعالیتهای مفید و غیر مفید، ضروری و غیر ضروری را جمع نموده از تعداد ساعات هفته [یعنی168 ساعت] کم نمایید و درصدِ [%] هر یک را تعیین نمایید؛ خواهید دید که نتیجهی اعجاب انگیز و غیر قابل باوری رخ داده است. مثلاً فردی که در تمام شبانه روز حدود 12 ساعت میخوابد اگر 100 سال نیز عمر نماید در واقع 50 سال از عمر خویش را خوابیده است!
N مقدار از عمر خود را مشغول خوردن بوده است و N مقدار مشغول بازی، مطالعه، رها و بیکار بودن ! و ... .
این ارزیابی دقیق از یک هفته میتواند به خوبی گویای نحوهی گذر عمر انسان باشد؛ یعنی در مجموع او چقدر مفید زندگی کرده و چقدر غیر مفید، چه مقدار از فعالیتهای او در طول عمر ضروری و چه مقدار غیر ضروری بوده است؟
نگارنده از اکثر افرادی که این ارزیابی را به عمل آورده نظرسنجی نموده و شاهد نتایج عجیب آن بوده است؛ اکثر افراد اذعان داشتند: که عمرشان بسیار غیر مفید و غیر ضرور، صرف شده و به راحتی تلف شده است و اذعان داشتند: که این طرح کمک شایانی به بیداری و برنامهریزی آنها برای آینده زندگی خود نموده است.
برای نشان دادن اهمیت قضیه بگذارید مثالی بزنم: اگر کیسهای پر از خاک طلا داشته باشیم و ببینیم که در انتهای آن سوراخ نسبتاً بزرگی پیدا شده و ذرات طلا [مانند ساعت شنی] به سرعت در حال خروج از کیسه و پراکنده شدن توسط باد هستند؛ چه می کنیم؟ بدون تردید پاسخ هر عاقلی جلوگیری از اتلاف این سرمایهی ارزشمند است و تنها ابلهان هستند که به این نکته توجهی ندارند.
لحظات عمر انسان، فرصتهایی بسیار طلایی است که مجانا در اختیار او بوده و هرگونه اتلاف آن بلاهت و نادانی است و اینچنین انسانی گرفتار خسران و حسرتی عظیم در روز قیامت خواهد بود.
البته در خصوص پر کردن مفید اوقات، راههای فراوانی هست که از باب نمونه تنها به ذکر یک خاطره از حضرت امام خمینی«ره» که توسط یکی از نزدیکان ایشان نقل شده است اشاره مینمایم؛ باشد که بیدار کنندهی دلهای خفتهی ما بوده و ما را هوشیار سازد. او میگوید:
«روزی به اتاق حضرت امام«ره» رفتم در حالی که حضرت امام در آنِ واحد مشغول پنج کار بود!:
1- نگاهش به برنامههای تلویزیون بود در حالی که صدای آن را بسته بود و تنها به دنبال برنامههای ضروری میگشت.
2- گوش خود را به رادیوی کوچکی که معمولاً همراه داشت سپرده بود و اخبار را جویا میشد.
3- دهان مبارک امام، به ذکر خدا مشغول بود.
4- دراز کشیده و نرمشهایی که دکتر ایشان تجویز نموده بود؛ انجام میداد.
5- در همان حال نیز توجهی به نوهی کوچک خویش داشته و به گونهای با او بازی میکرد!!.
آری انسانهای خود ساخته و بیدار اینگونه از عمر شریف و گرانبهای خویش پاسداری نموده و از آن برای آخرت خویش بهره میبرند.
به راستی اگر حضرت امام میخواست جدول «هفتهای زیر ذره بین» را پر نماید؛ ساعات ذکر شده را چگونه باید محاسبه مینمود؟! یک ساعت مساوی پنج ساعت؟! ده ساعت؟! یا حتی خیلی بیشتر؟! بسیار جای تامل دارد.
والسلام – التماس دعا
بسم الله الرحمن الرحیم
فروشگاه بزرگ
*****************
به همراه دوستم از کنار خیابانی میگذشتم که ناگاه هجوم جمعیتی زیاد در مقابل فروشگاهی توجهم را جلب نمود. جلوتر رفته و جهت رفع کنجکاوی خویش از یکی از آنها علت این تجمع و همهمه را جویا شدم او گفت: «صاحب این فروشگاه فردی عجیب و غریب است او عهد کرده که هر ساله یک روز به مدتی نامعلوم مثلاً یک ساعت، دو ساعت یا بیشتر، که زمان آن را تنها خودش میداند مردم را به فروشگاه خود وارد ساخته و به آنها فرصت بهره برداری از امکانات داخل آن را بدهد.» پرسیدم: «یعنی چه؟!»
گفت: «همین دیگه داخل این فروشگاه هر چه موجود باشد میتواند از آنِ تو باشد به شرط آنکه هنگام شنیده شدن "زنگ مخصوص" هر آنچه نیاز داشته باشی و دلخواه تو باشد را به همراه داشته باشی و نزد خودت باشد یعنی در آن هنگام دیگر حق نداری از روی زمین یا ویترینها و قفسههای آن چیزی برداری.»
گفتم: «مگر میشود؟ این دیگر چه عهدی است؟ من که متوجه نمیشوم؟» در همین اثنا و هنگامی که او خواست پاسخ این سؤال مرا بدهد ناگهان درب ورود باز شد و جمعیت مانند سیل به داخل سرازیر شد و تا خواستم به خود بجنبم و کنار بروم ناخواسته به همراه جمعیت وارد شدم.
ابتدا گیج و منگ بودم همهی افراد به سرعت به سوی چیزهای مورد علاقهی خویش پراکنده شدند فروشگاهی بس بزرگ و عجیب بود هر آنچه که میخواستی اعم از خوردنی، نوشیدنی، پوشیدنی، وسایل بازی و تفریح، زیور آلات، تابلوهای بسیار جذاب و قشنگ و ... بسیاری از مردم نیز مانند من در ابتدا مبهوت از این همه تنوع و کثرت کالاهای رنگارنگ در حال نظارهی آنها بودند.
عدهای به سرعت به سراغ غرفههای خوراکی رفته و مشغول تناول انواع شیرینیهای رنگین و غذاهای خوشمزه شدند؛ عدهای دیگر مشغول امتحان نمودن انواع لباسهای و مدلهای بدیع شدند تا بهترین آنها را انتخاب نمایند، عدهای دیگر مشغول بازی و سرگرمی با وسایل تفریحی نظیر دستگاههای کامپیوتری، سرسرههای بزرگ، چرخ و فلکهای آنچنانی، عدهای دیگر مشغول مطالعهی بخشهایی از کتابهای مورد علاقهی خود بوده و با تانی آنها را ورق میزدند. گروهی دیگر سرگرم تماشای تابلوهای نفیس و زیبا و مناظر دلربای این فروشگاه شدند؛ خلاصه هر کسی بر حسب علاقه و آگاهی خود مشغول به چیزی بود.
در درون فروشگاه صدای بلندگوها گاهگاه بلند میشد و مردم را به رعایت نظم و حقوق دیگران سفارش مینمود. گاهی نیز تذکر میداد که «شرط تعیین شده از سوی صاحب فروشگاه فراموش نشود.»
در درون فروشگاه عدهای نیز به عنوان راهنما حضور داشتند و مردم را به سوی «غرفههای ویژه» راهنمایی میکردند، آنها نیز همان سخنان بلندگوها را برای مردم تکرار نموده و از آنها میخواستند که متوجه شرط و شروط صاحب فروشگاه باشند. میگفتند: «هر کسی که مایل باشد میتوانند او را یاری نموده و به هر جا که خواست ببرند.»
و در این وضعیت من مانده بودم و تعجب فراوانم که «اصلاً جریان چیست؟ و حال که من ناخواسته به این فروشگاه پا نهادهام چه باید بکنم!؟ نکند که همهی این امور خواب است و مگر اصلاً ممکن است که در عالم بیداری چنین حوادثی رخ دهد!؟»
بالاخره پس از مدتی تفکر و اندیشیدن با خود گفتم بگذار یک بار دیگر با دقت و از اول تا به حالای این جریان، به آن فکر کنم که چه اتفاقی افتاد و من چگونه وارد شدم؟ آن شخصی که بیرون از فروشگاه برایم سخن میگفت چه گفت؟ و ... و اکنون من باید چه بکنم؟ با خود گفتم: « اگر این سخنان که شنیدم درست باشد پس باید من به سراغ عاقلانهترین کارها بروم از یکی از راهنمایان پرسیدم: «بزرگوار! اگر شما به جای من بودید از این فروشگاه چه بهرهای میبردید؟»
او گفت: «خیلی روشن است سراغ غرفهها و گردآوری اموری میرفتم که اگر "زنگ مخصوص" به صدا در آمد و فرصت تمام شد دیگر حسرت از دست دادن آنها را نخورم.» اندکی به فکر فرو رفتم و مجدداً از او پرسیدم میتوانید بیشتر راهنماییم نمایید؟
او گفت: «من میرفتم سراغ چیزهایی که در مثل مانند این شعر باشد، چون که صد آید نود هم پیش ماست
باز هم اندیشیدم و به اطراف نگریستم یک بار دیگر تمامی غرفهها را زیر نظر گذراندم و رفتار مردم را مجدداً بررسی کردم چشمم به غرفهی جواهرات و سنگهای قیمتی افتاد و با خود گفتم: چرا از اول به فکر آن نیفتادم؟ اگر از این سنگها و جواهرات بردارم میتوان گفت که به سخن آن راهنما گوش دادهام چرا که در بیرون از این فروشگاه تمامی این اجناس و امکانات موجود است ولی برای تهیهی آنها باید پول لازم در اختیار داشت پس اگر من الآن به جای آنکه به خوردنیهاو نوشیدنیها و بازی و سرگرمی و تماشای مناظر زیبا مشغول گشته و وقت خود را تلف نمایم، بهتر است به جمع آوری این اشیاء قیمتی مبادرت ورزیده و جیب خود را از آنها پر سازم؛ از این رو سریع به جمع آوری آنها پرداختم و هر آنچه میتوانستم جیبهای خود را پر نمودم و حتی به دنبال یک کیسهی خالی گشته و آن را نیز تا جایی که زورم میرسید پر نمودم و عدهای به مذمت من پرداخته و گفتند: «اول تا جایی که میتوانی لذت ببر و سپس شروع به سنگین کردن بار خود ساز.»
ولی من که یاد آن شرط صاحب فروشگاه بودم به حرف آنها اعتنایی نکرده و کیسهی خود را با همهی سختی آن به همراه میکشیدم.
زیرا یادم نرفته بود که «زنگ مخصوص» در زمانی نامعلوم به صدا در خواهد آمد و به محض شنیدن آن همهی مردم را به همراه هر چه که برداشتهاند از فروشگاه خارج خواهند ساخت.
خلاصه آنکه در این افکار بودم که، ناگاه صدای زنگ مخصوص یعنی زنگ خروج به صدا در آمد، بلافاصله درهای تمام غرفهها بسته شد و همهی مردم به سرعت به سوی بیرون رانده شدند، هر کسی که میخواست اندکی مکث نماید تا چیزی بردارد زیر دست و پای جمعیت مانده و ... . از فروشگاه بیرون آمدیم در حالی که برخی از ما یعنی آنان که مثل من رفتار نموده و اشیاء قیمتی را به همراه برداشته بودند بسیار شاد بودند و مابقی بسیار در حسرت و اندوه ... .
ناگهان دوستم مرا تکانی داد و گفت: هی داداش! حواست کجاست؟ چته که محو تماشای این فروشگاه شدهای مگر یک فروشگاه این قدر عجیب و غریب است که مات و مبهوت آن گشته و یک ساعت است متوجه صدا کردن من نمیشوی؟ مگر خوابت برده؟ به چه چیزی زل زده و در فکر چه هستی؟ ... .
به خود آمدم و متوجه او و صحبتهای او شدم راستش اولش نفهمیدم چه شده ولی بعد متوجه قضیه شدم. آری آنچه را که خواندید تخیلات من بود، یک لحظه به فکر فرو رفته و غرق خیالات و اوهام شده بودم. مجدداً به فکر فرو رفتم ولی این دفعه در مورد خیالات پیشین خود، به خود گفتم راستی عجب خیالاتی بود! اگر واقعاً چنین مطلبی رخ میداد آیا من همانگونه که در خیال خود دیده بودم رفتار میکردم؟ و بعد از مدتی تفکر به خود نهیب زدم که « چه میگویی مگر واقعیت جز این است؟ مگر همهی ما در فروشگاه بزرگی به نام «دنیا» قرار نگرفتهایم؟ مگر در این دنیای بزرگ همهی کالاها و زرق و برقهای زیبا، جذاب و فریبنده، ما انسانها را به خود مشغول نساخته؟ و مگر هر انسانی در این دورهی محدود و موقت عمر مشغول دلبستگیها و علائق خویش نیست؟ مگر در این دنیای یکنواخت و تکراری اکثر ما آدمها گرفتار روزمرگی و یکنواختی نشدهایم؟ و مگر هر آن و لحظه احتمال به صدا در آمدن«زنگ مخصوص» یعنی همان «بانگ رحیل» وجود ندارد؟ژ
به راستی چه کسی از زمان به صدا در آمدن آن مطلع بوده و از زمان مرگ خویش با خبر است؟ مگر مرگ هر لحظه در کمین نیست؟ و مگر هنگامی که ندای «الرّحیل» به گوش رسید به کسی فرصت دیگری برای زندگی و حتی یک لحظه بقا در دنیا داده میشود؟ مگر حتی فرصت گفتن یک لااله الاالله و یا یک استغفرالله ربی و اتوب الیه به کسی داده میشود؟
و مگر پس از کوچ از این دنیا حسرت و اندوه از ناکردهها و کردهها، ناداشتهها و داشتهها برای کسی سود خواهد داشت؟ و ... .
در این افکار بودم که مجدداً دوستم رشتهی افکارم را از هم گسست و با صدای بلند گفت: «مثل اینکه تو امروز حالت خوب نیست و قاطی کردهای یاالله تا کاری دست خودت ندادی حرکت کن برویم. والسلام
التماس دعا
اکبر فرحزادی نویسنده این سطور معتقد است تنها مذهب بی نقص و نجاتبخش اسلام شیعی است و بدون هدایت اهل بیت علیهم السلام هرگز نمی توان به مقصد رسید. بیایید همه در نشر آموزه های اهل بیت علیهم السلام کوشا باشیم. |